۱۴۰۳ دی ۹, یکشنبه

سفر در گذر زمان: ده سال خاطره

 


《سفر در گذر زمان: ده سال خاطره 》


از سنین نه تا نزده سالگی (۱۳۷۱ تا ۱۳۸۱ خورشیدی)، 

در روستای کنگورچی، زادگاه اجدادیم، یکی از دل‌انگیزترین و شگرف‌ترین گوشه‌های دیارم در ولسوالی کشم ولایت بدخشان، زندگی کردم. 

این دیار که در دامنه کوه‌هایی جا گرفته بود که همچون دژهایی به آسمان می‌رسیدند، با درختانی انبوه و سرسبز که همچون دامن سبز رحمت خداوند بر دیارم سایه می‌افکندند،

 بهشتی کوچک بر دل زمین می‌ساخت. 

طبیعت زنده و ناب این منطقه با جویبارهای زلال و آب‌های شفاف که از میان سنگ‌ها جاری می‌شدند، همواره روح من را سیراب می‌کرد و در دل این آرامش و زیبایی بی‌پایان، طمأنینه‌ای عمیق و دلنشین نهفته بود.


این سرزمین نه تنها چشم‌ها را به خود جذب می‌کرد، بلکه در هر گوشه‌اش می‌توانستید لبخند طبیعت را احساس کنید،

 اما در پس این زیبایی‌ها، زندگی با سختی‌ها و تلخی‌های خود همراه بود که مرا به درک عمیق‌تری از درس‌های پنهان طبیعت می‌کشاند. 

زندگی در چنین دیاری، همچون بهار دل‌انگیز، ساده و بی‌دغدغه نمی‌گذشت.

 در کنار این همه زیبایی، مشکلاتی همچون دشواری دسترسی به منابع صحی، نارسایی‌های زیرساختی و محیطی که گاه بر این دیار سایه سنگین و سیاه می‌افکند، جزئی از حقیقت تلخ و گریز ناپذیر زندگی بودند.


اما در میان همین دشواری‌ها، به تدریج آموختم که اراده و عزم راسخ می‌تواند انسان را در برابر هر مشکل و چالش استوار و مقاوم نگه دارد. 

این‌جا بود که دریافتم ارزش واقعی زندگی نه در مادیات و آسایش‌های ظاهری، بلکه در سادگی زندگی و درک عمیق از آرامش درونی نهفته است.

 این درس‌ها نه تنها برای من به مثابه یک کودک، بلکه برای تمامی کسانی که در این دیار زندگی می‌کردند، به بخشی از فرهنگ و روحیه مشترک تبدیل شده بود.


در آن روزگار، کم‌کم با واقعیت‌های سخت زندگی روستایی سازگار شدم. 

مثلا: غذا خوردن بدون قاشق و پنجه، خوابیدن بر روی زمین بدون تختخواب، روشن کردن آتش در تنور و دیگدان، شستن بدن در جویبارهای زلال، در نبود حمام، آوردن هیزم از کوه‌های بلند، گِل تر کردن، سنگ کندن و انجام بسیاری از کارهای روزمره دیگر، جزئی از تجربه‌های سخت اما آموزنده‌ام گردید. 


در کنار این‌که مسیرهای طولانی پیاده‌روی به مکتب را پیمودم، مکاتبی که نه تنها فاقد میز و چوکی بودند، بلکه اتاق‌هایش به نام صنف درسی بود کلکین‌ و دروازه نداشت، در بهار بیشتر از آسمان خدا از سقفش آب سرازیر میشد، همه این‌ها به تجربه‌هایی سخت اما آموزنده تبدیل شدند که هنوز در خاطرم باقی است.


هرچند من از تبار خوانین و بزرگان ولسوالی کشم بودم و اجدادم تا پدرم نیز از نام‌آوران این سرزمین به شمار می‌رفتند.

اما هیچ امتیازی برای من وجود نداشت و هیچ استثنایی بر قواعد حاکم اعمال نمی‌شد.


بارکشی بر دوش مرکب، اسب‌سواری، کار در مزارع گندم، شالی و جواری، چرانیدن مواشی، شکار، ماهی‌گیری و دیگر کارهای دهقانی و باغداری، همگی بخش‌های جدایی‌ناپذیر از زندگی من در دیار کنگورچی بودند. 


همچنان پنج ساعت از شب را برای تامین امنیت اسلحه بر دست در باغ و حویلی به پاسداری و گشت‌زنی می‌پرداختم.


این کارها، که هرکدام با تلاش و سختی‌های خاص خود همراه بودند، به تدریج تجربیاتی گرانبها در ذهن من نقش بستند که به طور غیرمستقیم مرا برای رویارویی با چالش‌های آینده آماده می‌ساختند.


زندگی در آن دیار به من آموخت که در برابر مشکلات، باید روح خود را در برابر سختی‌های جهان مقاوم ساخت و در عین حال از هر لحظه زندگی لذت برد. 

با وجود تمامی دشواری‌ها، چیزی که همیشه در خاطر دارم، این است که در میان تمامی فراز و فرودهای زندگی، آرامش روحی و سلامت درونی‌ام را حفظ می‌کردیم.


مردم روستا، با امید و انرژی و نگاهی مثبت به زندگی، به پیش می‌رفتند و این انرژی در دل طبیعت بکر و فضای آرام آن دیار ریشه داشت. 

درست است که بارها با بیماری‌ها و رنج‌های مختلف روبه‌رو شدم و شرایط سخت را تحمل کردم، اما همیشه در کمال آرامش روحی و درونی بودم.


باور کنید که در آن روزها، زمانی که با سختی‌های فراوان و دردهای گوناگون دست و پنجه نرم می‌کردم، هرگاه که از شدت خستگی ناتوان می‌شدم، در دل طبیعت و میان سکوت بی‌پایان آن، آرام‌ترین خواب را به چشم می‌زدم و پس از بیدار شدن، هیچ اثری از خستگی در وجودم نمی‌یافتم.

 این آرامش، نه تنها جسم مرا شفا می‌بخشید، بلکه روح من نیز از آن بهره‌مند می‌شد و در برابر مشکلات و دشواری‌ها، مقاوم‌تر از پیش می‌گشتم.


اما هنگامی که پس از ده سال به شهر کابل بازگشتم، با تمام امکانات و راحتی‌های زندگی شهری، هیچ‌گاه نتوانستم آن آرامش حقیقی و عمیقی را که در دل طبیعت و میان سادگی زندگی روستایی یافته بودم، در شهر تجربه کنم.

 این آرامش که ریشه در سادگی و بی‌پیرایگی داشت، هیچگاه با هیچ‌یک از راحتی‌های دنیای مدرن قابل قیاس نبود.


در هیاهوی زندگی شهری، در کنار تمامی تسهیلات رفاهی و امکانات مادی، چیزی گم شده بود که در قریه کنگورچی، در دل طبیعت بکر و سادگی زندگی روستایی، وجود داشت:

 آرامشی حقیقی و درونی که تنها در نزدیکی کوه‌ها و جویبارهای جاری می‌توان آن را یافت.


در دل همان سکوتی که در کنار کوه‌ها و در میان طبیعت تجربه کرده بودم، نوعی روحیه و حس درونی نهفته بود که در میان دغدغه‌ها و فشارهای زندگی شهری، به سختی می‌توان بدان دست یافت.

 این آرامش، همچنان گمشده‌ای بود که دلم پیوسته برای آن تنگ است؛ آرامشی که در سادگی زندگی، هم‌نشینی با طبیعت و حتی در دل سختی‌ها و رنج‌ها یافت می‌شود.


این تجربیات که سال‌ها از وقوعشان می‌گذرد، همواره در دل و ذهنم جاری است و هرگاه به یاد آن روزها می‌افتم، یاد آن آرامش دل‌انگیز و ناب نیز در من زنده می‌شود. 

در میان این خاطرات، هیچ‌چیز بیشتر از برخورد نیکو و مهربانانه مردم ولسوالی کشم در ذهنم حک نمی‌شود. 

آنان با دلگرمی و محبت بی‌پایان خود، همواره پذیرای ما بودند و مهمان‌نوازی‌شان چنان دلنشین بود که هرگز از یاد نخواهم برد. مردم این دیار با سادگی و بی‌ادعایی زندگی می‌کردند، و در همین سادگی، درس بزرگی از انسانیت به من آموختند.


این کلمات، همچون قطرات ریز و پراکنده‌ای از ده سال زندگی‌ام بودند که بر صفحات این کاغذ نقش بستند تا یادگاری از آنچه بود و آنچه در دل طبیعت و در گذر زمان شگرف به یاد دارم. 

شاید این نوشتار در نگاه نخست تنها مجموعه‌ای از خاطرات ساده به نظر برسد، اما در عمق خود، هر کلمه و هر جمله حامل درس‌ها و تجربیات پرمغز است که به شکل ناخودآگاه در دل و روح من شکل گرفت.


به‌راستی که هر لحظه این سفر پر فراز و نشیب، همچون گنجینه‌ای ارزشمند است که در طول زمان جمع‌آوری شده است. این ده سال، نه تنها گذر زمان، بلکه نقطه‌ای عطف در شکل‌گیری شخصیت و باورهای من بوده‌اند؛ باورهایی که نه در کتاب‌ها، بلکه در میان گل‌های وحشی، درختان سر به فلک کشیده، مزارع سبز و در دل کوه‌ها و جویبارهای شفاف و دلنواز آموخته شدند.


باید بگویم که، رسالت ما نویسندگان، هنرمندان، اندیشمندان و فعالان جامعه، آن است که از طریق آثار خود، افکار عمومی را بیدار کرده و آنان را به سوی نیکی، صلح و پیشرفت هدایت کنیم.

 با همت و تلاش جمعی، می‌توانیم دنیای بهتری بسازیم، جایی که در آن عدالت، مهربانی و محبت حاکم باشد.


در پایان، با نهایت سپاس و قدردانی از همه کسانی که در هر عرصه‌ای و در هر گوشه‌ای از زندگی، یار و همراه من بوده‌اند؛ آنان که با همدلی، حمایت، و راهنمایی‌های بی‌دریغ خود زمینه پویایی، رشد، و پیشرفت مرا فراهم ساختند و گام‌های مرا در مسیر زندگی استوارتر کردند.

----------

با مهر و ارادت

نویسنده: احمد محمود امپراطور

زمستان 1403 خورشیدی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر