چند جمله از خاطرات دهسالهٔ لِکس وفادار
جهانی که در آن زیست میکنیم، سینهای پر از راز و قصه دارد؛ داستانهایی که در دل خود نگاه داشته و رویدادهایی که هنوز نیامدهاند، اما در خود ثبت خواهد کرد.
گاه لبخند بر لب داریم و خوشیم، گاه غمزدهایم و اشکریزان، گاه در خاطرات دور فرو میرویم، گاه در اندیشهٔ آیندهای ناپیدا گم میشویم.
گاه سرمای زمستان برایمان خوشایند است، و گاه آواز بلبل و نسیم بهاری در دلمان شادی نمیآورد.
اما زندگی، به هر حال باید ادامه یابد؛
نه از تلخیاش باید لرزید و نه از شیرینیاش فریفته شد؛ چرا که هم تلخ و هم شیرین، هر دو گذرا و ناپایدارند.
امروز، جمعه، بیستوهشتم جوزای سال ۱۳۹۵ هجری خورشیدی، در اتاق کارم مشغول بودم که خبر آوردند «لِکس وفادار»، گرگسگ دلبندمان، در حال وخیمی بهسر میبرد.
گفتم: «میآیم تا ببینمش.»
وقتی رسیدم و کنار قفسش ایستادم، دیدم جسم رنجورش دیگر توان برخاستن ندارد.
چشمان بیرمقش را نیمهگشود و نگاهی آرام و سنگین به من انداخت.
لحظاتی در همان حالت باقی ماند؛ اشک از چشمانش سرازیر بود.
سپس با چند نفس عمیق و نالهای غریب، بدرود زندگی گفت.
گویی در انتظار من بود تا برای آخرین بار ببیندم.
سکوت اختیار کردم و در ژرفای خاطرات گذشته فرو رفتم.
در ذهنم، روزگاری مجسم شد که در اوج نشاط و بیباکی، هیچ مرغی در آسمان و هیچ خزندهای بر زمین از حضورش در امان نبود.
و زمانیکه در حویلی دست به ویرانگری میزد، وقتی به سویش میرفتیم، آنچنان معصومانه نگاهمان میکرد، انگار هیچ نکرده باشد.
زبان نداشت، اما نگاهش سرشار از سخن بود.
لِکس وفادار، ده سال پیش، از سوی قوماندان دلیر قطعهٔ واکنش سریع، جناب جنرال محبوب امیری، به ما هدیه شده بود.
جوانیاش را وقف پاسبانی خانهمان کرد؛ نگهبانی باوفا، خاموش، و بیادعا.
سال گذشته، پس از آن حادثهٔ تلخ و فراموشناشدنی که پدرم به رحمت حق پیوست، لِکس نیز در سوگ نشست.
چهل شبانهروز لب به غذا نزد.
شبها روبهروی اتاق پدرم دراز میکشید، سر بر دو دستش مینهاد، و انتظار صدای صاحبش را میکشید.
هر صبح که به دیدارش میرفتم، میدیدم زمین زیر سرش نمناک است؛ نشان آنکه شب را تا سحر گریسته است.
در سه ماه اخیر، حالش رو به وخامت گذاشت.
با داکتر حیوانات تماس گرفتم.
پس از معاینه، خبر داد که لِکس به بیماری سرطان ریه مبتلاست و درمانی در کار نیست.
لِکس، یکسال تمام در حسرت صدای صاحبش ماند.
اما هیچگاه ندید و نشنید.
و امروز، در نهایت ناامیدی، چشمانش را برای همیشه بست.
او «وفادار» بود، اما زندگی دنیا به او وفا نکرد...
---
با حرمت
جمعه، ۲۸ جوزای ۱۳۹۵ هجری خورشیدی
احمد محمود امپراطور
کابل / افغانستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر