۱۴۰۴ خرداد ۵, دوشنبه

رویداد گنجشک و احمد محمود امپراطور

 

احمد محمود امپراطور 

وقتی زندگی دوباره پر می‌گیرد!

امروز صبح، با نیتی ساده و دلخوشی کوچک، از خانه بیرون رفتم تا چند قرص نان بخرم. 

کوچه‌ های خلوت و خاموش صبحگاهی، مثل همیشه برایم آشنا و آرام بودند. هنوز بوی خواب در هوای خانه‌ ها موج میزد و پرنده‌ ها تازه از لانه‌ های گرم‌ شان بیرون می‌ آمدند.

در مسیر برگشت از نانوایی، ناگهان موتری با شتاب از مقابلم گذشت و تنها صدای عبورش در فضا باقی ماند.

 اما در همان لحظه، چیزی روی زمین توجهم را جلب کرد؛ یک چوچه‌ی کوچک گنجشک، افتاده در میان راه. 

خدا را شکر، سالم بود؛ فقط ناتوان و ترسان. 

بی‌اختیار این شعر در ذهنم جاری شد:

گر نگهدار من آن است که من می‌دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد

شاید از لبه‌ی تراس یکی از خانه‌ های کوچه پایین افتاده بود.

 آرام بلندش کردم و به خانه آوردم. 

با سرنگ طبی، برایش غذایی مایع آماده کردم و قطره‌ قطره به منقارش رساندم. 

با اشتیاق و میل نوشید، گویا جانی دوباره در وجود کوچکش دمیده شد.

او را کنار کلکین اتاق گذاشتم، تا در هوای تازه و نور ملایم صبحگاهی، آرام بگیرد. 

ساعتی نگذشته بود که صدای جیک‌جیک آشنایش بلند شد. 

از پشت شیشه دیدم چند گنجشک نگران اطراف کلکین می‌چرخند و صدا می‌زنند.

با دل خوش، او را به تراس بردم و روی شاخه‌ای نشاند‌م. 

چند لحظه بعد، گنجشکی آمد و با منقاری پر از کرمک ها، به آرامی به چوچه غذا داد. 

بی‌تردید مادرش بود که صدای فرزندش را شنیده بود و با دلی شکسته اما امیدوار، راه خانه‌ی ما را یافته بود.

و اینگونه، چوچه‌ی کوچک، دوباره مادرش را دید؛ دوباره، اما زنده، گرم و در آغوش مهر.

نتیجه‌گیری:

گاهی در دل ساده‌ ترین لحظات، حقیقتی عمیق و عظیم از مهر و زندگی نهفته است.

 نجات یک جان کوچک، یعنی احترام گذاشتن به حیات، به احساسات، به زندگی.

 مهربانی زبانی است که همه آن را می‌فهمند؛ حتی گنجشک‌ های کوچک. 

شاید همین پرنده‌ های ظریف به ما می‌آموزند که در هر درد و رنج، در هر لحظه‌ی شکسته، همیشه امیدی نو می‌تواند جان بگیرد.

زندگی همیشه آنطور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود.

 ممکن است در لحظاتی، احساس کنیم همه‌ چیز از هم پاشیده، اما گاهی یک اتفاق کوچک، یک مهربانی بی‌منت، می‌تواند دنیا را برایمان روشن کند. 

و شاید، درست در همان لحظات سخت، زمانی که امید را از دست داده‌ایم، یک جیک‌ جیک کوچک، یک دل‌ نگرانی خاموش، یادآوری کند که هنوز هم می‌شود شاد بود، هنوز هم می‌شود شروع کرد.

زندگی در همین لحظات است؛ در همین مراقبت‌ های بی‌صدا، همین دل‌ نگرانی‌ ها و همین امید هایی که در دل یک نجوا زنده می‌مانند. 

گاهی بهترین تغییرات، از دل ساده‌ ترین لحظات می‌گیرند و دنیای ما را به جای بهتری تبدیل می‌کنند.

با مهر و امید 

نويسنده رویداد: 

احمد محمود امپراطور

بامداد دوشنبه ۵ جوزای ۱۴۰۴ خورشیدی

#SupportforSupport

#حمایت

احمد محمود امپراطور دفتر میدیوتیک افغانستان

 


نمایی دل‌انگیز از دفتر مرکزی مدیوتیک،

آراسته به حضور اندیشمندان و فرهیختگانِ عرصه‌های هنر، ادب و تفکر،

در زمستانی پرمفهوم از سال ۱۳۹۹ خورشیدی،

در شهر فرهنگ‌پرور کابل، دیار روشنایی و اندیشه.



Ambassadors of Pain and Hope A Call to the Migrant Children of the Homeland - Author: Ahmad Mahmood Imperator

Poet and Author: Ahmad Mahmood Imperator 

 

Dear compatriots, esteemed thinkers, and loyal lovers of this ancient land,

With greetings from the depths of our history and love that reaches the skies, I speak from the heart in the hope that these words may resonate with yours.


Without a doubt, we are all aware of the bitter and painful ups and downs our homeland has endured—and continues to endure. There have been few fleeting rises, but many deep and exhausting descents that have wounded not only the body of our society but also the soul and spirit of our people.


In the heart of these difficult times, many of us—whether compelled by circumstance or by a painful, conscious decision—were forced to leave our homes, our land, and our memories. We tore ourselves from our beloved soil and set out toward lands that, in our minds, promised peace, safety, and a brighter horizon.


Alas, reality proved otherwise. The path was filled with grueling climbs and soul-crushing hardships.

Many of our oppressed and suffering compatriots never reached their intended destination.

Some remained at the borders—trapped between staying and going, between hope and despair—waiting in deserts and camps with longing eyes and empty hands.

Others, after enduring the harsh journey of exile, returned to their homeland—tired, wounded, disheartened, and at times, forgotten.

This sorrowful story, tragically, continues to this day—often more intensely than before—and its victims are not only men and women, but also children and youth who dream of a brighter future.


Today, my words are addressed to those who rode the stormy waves and now reside in safer lands—in Europe, America, Canada, Australia, and other developed countries—having reached relative stability through pain, patience, effort, and sacrifice.

This message is for you—the unwilling messengers of pain and hope—who now carry the legacy of opportunities that thousands have been deprived of.


I hope that what you have endured—separation, the wounds of distance, the pain of migration, and the bitterness of discrimination—has not just left a scar on your soul, but has lit a fire within you; a torch for deeper reflection, for greater awareness, for purifying the soul from hatred, prejudice, and nostalgia.

Let this experience not be a forgetting of the homeland, but a renewed definition of your connection to it.


Dear compatriots,

Our turbulent history is full of tales of migration and sorrow, exile and oppression, war and injustice.

But if we look more closely, we realize that much of this pain has been born from ignorance, fanaticism, lack of dialogue and tolerance, self-centeredness, and the denial of humanity in the other.

The advanced world you live in today is built upon understanding, justice, the rule of law, and respect for human dignity.

You are not just observers of this system—you are now a part of it.


A great responsibility now rests on your shoulders: the duty to be human, to be aware, and to represent a generation that is still on its way.

First, let us make peace with ourselves.

Let us accept ourselves, love ourselves, and believe in the worth of our existence.

This is the first step in breaking the chains of prejudice and pain.

Without inner peace, no external peace can ever be achieved.


Then, let us make the most of the opportunities available to us.

In any field you are capable or passionate about—learn, grow, think, and contribute meaningfully and creatively to the society that has welcomed you.

Because in the not-so-distant future, you can become a powerful force for the growth and flourishing of your motherland.

Returning does not merely mean physical presence—every thought, every innovation, every meaningful effort for awareness and progress is a noble and valuable return.


But if you remain trapped in outdated thoughts, narrow beliefs, and old grievances, not only will you fall behind the path of progress, but you will also be marginalized in your host societies.

Migration is not just the crossing of borders—it is a transformation in thought, in culture, in lifestyle, and in worldview.


Wise compatriots,

Know that leaving the homeland was not merely an escape from danger—it laid a heavier responsibility upon you: a human, ethical, and cultural duty.

The eyes of our suffering nation are upon you today; upon you who have risen from hardship, upon you who can be messengers of peace, love, awareness, and humanity.

Perhaps one day, with enlightened minds full of knowledge and experience and hearts brimming with love, you will return to your homeland and contribute to its prosperity.


With the sincerest respect, affection, and humility,

Author: Ahmad Mahmood Imperator 

Translated by: Sara Aileen

Spring 1404 Solar Hijri


۱۴۰۴ خرداد ۴, یکشنبه

سفیران درد و امید؛ ندایی به فرزندان هجرت‌کرده‌ی وطن

 

هم‌میهنان گرامی، اندیشمندان بزرگوار و دوستداران وفادار این سرزمین کهن!

با درودی از ژرفای تاریخ‌مان و عشقی به بلندای آسمان، سخنی از دل برمی‌آورم به امید آن‌که بر دل بنشیند.

بی‌تردید همگی ما از فراز و نشیب‌ های تلخ و رنج‌ آلودی که بر میهن‌ مان گذشته و همچنان می‌گذرد، آگاهیم؛ فراز هایی اندک و گذرا، و فرودهایی بس عمیق و فرساینده که نه‌فقط کالبد جامعه، بلکه روح و روان مردم ما را نیز آزرده‌اند.

 در دل این دوران دشوار، بسیاری از ما ـ خواه ناگزیر از شرایط و خواه با تصمیمی دردناک و سنجیده ـ مجبور به ترک خانه، خاک و خاطره شدیم؛ دل از دیار کندیم و روانه سرزمین‌هایی شدیم که در ذهن‌مان نوید آرامش، امنیت و افقی روشن‌تر را داشتند.

اما دریغا که واقعیت، چهره‌ای دیگر داشت؛ این مسیر، مملو از گردنه‌ های طاقت‌فرسا و سنگلاخ‌هایی جان‌سوز بود.

 شمار زیادی از هم‌میهنان مظلوم و دردکشیده‌ی ما هیچگاه به مقصد نهایی نرسیدند. 

برخی در مرزها ماندگار شدند؛ میان ماندن و رفتن، میان امید و یأس، و در دل بیابان‌ها و اردوگاه‌ها، با نگاهی چشم‌انتظار و دستانی خالی. 

گروهی دیگر، پس از گذر از وادی‌ های دشوار غربت، به آغوش وطن بازگشتند؛ خسته، آسیب‌دیده، مأیوس و گاه فراموش‌شده. 

این داستان غم‌انگیز، دریغا که همچنان ادامه دارد؛ گاه با شدتی افزون‌تر از گذشته، و قربانیانش تنها مردان و زنان نیستند، بلکه کودکان و جوانانی‌اند که آرزوی فردایی روشن را در دل می پرورانند.

امروز، مخاطب سخن من، آنانی‌اند که بر این موج خروشان سوار شدند و اکنون در سرزمین‌ هایی امن‌تر، در اروپا، آمریکا، کانادا، استرالیا و دیگر کشورهای توسعه‌ یافته، به ثبات نسبی رسیده‌اند. 

آنانکه با رنج، بردباری، تلاش و فداکاری، خود را از طوفان به ساحلی امن رسانده‌اند.

 سخنم با شماست، ای فرستادگان ناخواسته‌ی درد و آرزو، که اکنون میراث‌ دار فرصت‌ هایی هستید که هزاران نفر از آن محروم‌ اند.

امید دارم آنچه بر شما گذشته ـ درد فراق، زخم دوری، رنج مهاجرت و تلخی تبعیض ـ تنها زخمی بر جانتان نبوده باشد، بلکه مشعلی افروخته باشد در درونتان؛ چراغی برای ژرف‌نگری، برای آگاهی بیشتر، برای پالودن جان از کینه، تعصب و گذشته‌گرایی. 

بگذارید این تجربه، نه فراموشی میهن، بلکه باز تعریفی نوین از پیوند تان با آن باشد.

هم‌میهنان عزیز 

تاریخ پرآشوب ما، سرشار از روایت‌ های هجرت و اندوه، تبعید و ستم، جنگ و بی‌عدالتی‌ست.

 اما اگر با نگاهی دقیق‌ تر بنگریم، درمی‌یابیم که بخش بزرگی از این درد ها، زاییده‌ی ناآگاهی، تعصب، نبود گفتگو و روا داری، خود محوری و انکار انسانیت در دیگری بوده است. 

دنیای پیشرفته‌ای که امروز در آن زندگی می‌کنید، بر پایه‌ی تفاهم، عدالت، قانون‌ مداری و احترام به انسان شکل گرفته است. 

شما نه‌فقط ناظر این ساختار هستید، بلکه بخشی از آن شده‌ اید.

اکنون وظیفه‌ای سترگ بر دوش شماست؛ وظیفه‌ی انسان‌ بودن، آگاهی، و نمایندگی نسلی که هنوز در راه است.

 نخست، بیایید با خودمان آشتی کنیم. 

خود را بپذیریم، دوست بداریم و به ارزش وجودمان ایمان بیاوریم.

 این نخستین گام در گسستن زنجیر های تعصب و درد است.

 تا صلحی درون نگیرد، صلحی بیرونی نیز پا نخواهد گرفت.

و سپس، از موقعیت‌ هایی که اکنون در اختیار تان قرار دارد، به بهترین شکل بهره گیرید. 

در هر زمینه‌ای که توان و علاقه دارید، بیاموزید؛ بیفزایید؛ بیندیشید و در جامعه‌ای که شما را پذیرفته، نقش‌آفرین، مفید و خلاق باشید. 

زیرا در آینده‌ای نه‌چندان دور، شما می‌توانید به نیرویی مؤثر برای رشد و شکوفایی سرزمین مادری بدل گردید. 

بازگشت، صرفاً به معنای حضور فیزیکی نیست؛ هر اندیشه، هر نوآوری، هر تلاش مؤثر برای آگاهی و پیشرفت، بازگشتی ارزشمند و شریف است.

ولی اگر همچنان در افکار پوسیده، در باور های محدود و روایت‌ های کهنه و کدورت باقی بمانید، نه‌ تنها از مسیر پیشرفت بازمی‌مانید، بلکه در دل جوامع میزبان نیز به حاشیه رانده خواهید شد.

 مهاجرت، تنها عبور از مرزها نیست؛ دگرگونی‌ست در اندیشه، در فرهنگ، در شیوه‌ی زیستن و نگرش به جهان.

هم میهنان خردورز،

بدانید که ترک دیار، صرفاً گریز از خطر نبود، بلکه مسئولیتی مضاعف بر دوشتان نهاده است؛ مسئولیتی انسانی، اخلاقی و فرهنگی. 

نگاه ملت رنجدیده‌ی ما امروز به سوی شماست؛ به شما که از دل دشواریها برخاسته‌اید، به شما که می‌توانید پیام‌آور صلح، مهر، آگاهی و انسانیت باشید.

 شاید روزی، با افکار روشن و پُر از دانش و تجربه و دلی سرشار از عشق، به میهن بازگردید و سهمی در آبادانی آن ادا نمایید.

با خالصانه‌ترین احترام، مهر و فروتنی

نویسنده:

احمد محمود امپراطور

بهار ۱۴۰۴ خورشیدی

تهاجم عاشقانه ♥️

شاعر: احمد محمود امپراطور 

 

چو شیر گشنه بر آغوش جانم در تهاجم شو 

لب و کام و زبان و گردنم با عشق زخمی کن  

احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ خرداد ۱, پنجشنبه

عاشقانه


 

چو شیر گشنه بر آغوش جانم در تهاجم شو 

لب و کام و زبان و گردنم با عشق زخمی کن  

احمد محمود امپراطور



۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

فاضل دانشمند جناب محترم حاج عتیق‌ الله بیقرار

 

عتیق الله بیقرار

با نهایت احترام و ارادت، مراتب سپاس و امتنان خویش را تقدیم می‌دارم به جناب محترم، فاضل فرزانه و دانشمند ارجمند، حاج عتیق‌الله بیقرار صاحب، که با بزرگواری تمام و سعه‌ی صدر، امروز وقت گران‌بهای خویش را در اختیارم نهادند و نکات نغز و پرباری را درباره‌ی خویش برایم مرقوم فرمودند.


نوشته‌ی ایشان مایه‌ی افتخار و بهره‌ی وافر بود، و این توجه کریمانه‌ را صمیمانه ارج می‌نهم.

احمد محمود امپراطور

-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-


با کمال احترام و ادب فراوان،

نظر به امر نورِ دیده، دوست ارزشمند و برادرزاده گرامی‌ام، احمد محمود جان، امپراطور دل‌ها، که قرطاسی برایم مهیا نمود و فرمود تا چیزی بنویسم، نمی‌دانم با این حال آشفته و فکرِ نارسا، در حالی که در فصل خزان و برگ‌ریزان زندگی قرار دارم، برای نور بصر از خاطرات عمر فانی و زندگی چه بنویسم.


مرا یارای آن نیست که آنچه در دل دارم، بر روی اوراق این قرطاس سفید بریزم.

به قول حضرت مولانا:

"من گنگِ خواب‌ دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"


با این حال، به اقتضای ذوق و سلیقه شخصی و استعداد خدادادی، چند سخنی می‌نویسم تا یادگاری باشد برای عزیز گرامی‌ام، که همچون نوری در چشم و روشنی در دل، مقام برادرزاده‌ای گرانمایه را دارد.

بنده‌ی حقیر و فقیر، عتیق‌الله بیقرار، فرزند مرحوم مغفور عبدال‌محمد خان، از توابع چهاردهی کابل، یکی از مناطق خوش‌آب‌ و‌ هوای این دیار، در ۲۷ ثور سال ۱۳۳۲ خورشیدی، مصادف با ماه مبارک رمضان و روز دوشنبه، در قریه گلچین چهاردهی کابل ـ که بعدها به نام «انچی باغبانان» مسمّا گردید ـ دیده به جهان گشودم.


دوران طفولیت خود را در قریه‌ی آبایی‌ام تا رسیدن به مرحله‌ی مراهقه سپری نمودم.

از آنجا که پدر بزرگوارم اهل علم و دانش و دفتر بود و در ولایت کابل در اداره‌ی احصائیه نفوس مأموریت داشت، مرا در سن هفت‌ سالگی شامل صنف اول لیسه عالی استقلال نمود.


دوره‌ی ابتدایی تعلیم مقدماتی خود را در همان لیسه، در کنار پسر شاه فقید کشور، شهزاده میرویس خان ـ که هم‌صنف بنده بود ـ به پایان رسانیدم.


رفته‌رفته، شوق فراگیری علم و تربیت، سراسر وجودم را فرا گرفت و مرا بر آن داشت تا دست به دامن ادبا، فُضلا، شعرا، و اساتید علم و معرفت زنم.

و از خرمن دانش جنابان‌ شان خوشه‌ای چند چیدم، علی‌الخصوص نشست و برخاستم با حضرت صوفی صاحب غلام نبی عشقری، شایق جمال صاحب، غلام محمد خان وفا، استاد سرآهنگ بابای موسیقی کشور، و همچنین از محضر حضرت قندی آغا صاحب اسیر، معرفت حاصل نمودم.

گاه‌گاه به منازل شان می‌رفتم و در حلقه‌ی صحبت‌ هایشان اشتراک می‌کردم.


دوران ثانوی مکتب را با موفقیت سپری نموده و شامل کار دولتی در وزارت پلان گردیدم.

پس از مدتی مأموریت، از شانس نیک، در رشته‌ی اقتصاد، بورس دولتی حاصل کرده، عازم کشور آلمان شدم و به ادامه‌ی تحصیل پرداختم.

اما از اثر مریضی‌ای که دامنگیرم شد، پس از یک‌سال دوباره به وطن برگشتم.


بعد از بهبود صحتم، مجدداً شامل وظیفه در کميته پلان‌گذاری وزارت پلان گردیدم.

در زمان حکومت کودتایی خلق و پرچم، به‌ مدت شش سال ـ را در مهمان‌سرای خون و وحشت و شکنجه در پلچرخی سپری نمودم، به جرم ضدیت با انقلاب، در حالی‌که نه اهل سیاست بودم و نه مرد پولتیک.

جرم من، زبان گویایم و چشم بینایم بود که نارسایی‌ ها را بازگو می‌کردم.


کارمندان زندان، همه از زمره‌ی جاهلان بودند و اصلاً مقام انسان و انسانیت برای‌ شان قدر و قیمتی نداشت.

شبها و روز های زیادی را در بی‌خوابی و ایستاده‌ ماندن به فرق سر سپری نمودم،

که آن داستان را جداگانه خواهم نگاشت.

پس از رهایی در سال ۱۳۷۱ خورشیدی و در پی جنگ‌های خانمان‌سوز، خانه و کاشانه‌ام را از دست دادم و همچون دیگر هموطنان، با خانواده ام راه مهاجرت به کشور پاکستان را در پیش گرفتم. 

چند سالی را در آن دیار سپری نمودم و پس از بهبود نسبی اوضاع، به کابل بازگشتم.


رفته‌ رفته، از مسیر کتابت و طی مراحل مختلف مأموریت و مسئولیت، به مراتب اداری دست یافتم.

مدتی در سمت آمر ستاد قضایی ستره محکمه ایفای وظیفه نمودم، سپس به‌عنوان رئیس سرمایه‌گذاری وزارت صنایع خفیفه و مواد غذایی گماشته شدم.

بعدتر مسؤولیت ریاست ناحیه دوازدهم شهر کابل را عهده‌دار شدم

 و پس از آن، ریاست باغ تاریخی بابر را بر دوش گرفتم. 

در واپسین مرحله‌ی مأموریت، مسؤولیت تصدی سیلوی مرکزی کابل به بنده سپرده شد.


با تغییر نظام جمهوری اسلامی به امارت اسلامی، پس از بیشتر از چهل سال خدمت با عزت و با نامی نیک، از سوی اداره مربوطه به افتخار تقاعد نایل آمدم.

با مهر و ارادت

مخلص و دوست‌دار وطن و وطندار

حاج عتیق‌ الله بیقرار

بهار ۱۴۰۴ خورشیدی

کابل

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

سفرنامۀ سلوک و سُرور: به یاد حضرت استاد عبادالله نقشبندی

 

سفرنامۀ سلوک و سُرور: 

به یاد حضرت استاد عبادالله نقشبندی

 (قدّس‌اللّٰهُ سرَّه)


شاعر احمد محمود امپراطور

حضرت عارفِ واصل، استاد عبادالله نقشبندی، فرزند وارستۀ غلام نقشبند، در سال ۱۳۲۹ خورشیدی، از مشرق انوار ازلی بر ساحتِ خاکی دمید و در گذر داملالشکری شهرستان خُلم ( تاشقرغان)، چون قبس نوری از عالم لاهوت، در عالم ناسوت تجلّی یافت. 

در همان طفولیت، نسیم طلب در جانش وزیدن گرفت و گام در جادۀ علم و عرفان نهاد. 

پس از طی مدارج مکتب و مدرسه، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی از دارالمعلمین اساسی ولایت بلخ – که خود محراب معرفت و صحن حکمت بود – فارغ‌التحصیل گردید و در سلک طالبان حقیقت، خادمان تعلیم، و سالکان سلوک در آمد.


چهل سال تمام، چون شمعی سوزان، در مکاتب بلخ و سمنگان، به هدایت نسل‌ های تشنه‌ کام معرفت پرداخت. 

گفتار او نسیم سحر بود و نگاهش خورشید مهر. 

هر واژه‌ اش بیدارگر دلهای غافل و نوشداروی جان‌ های خسته بود. 

هیچ لحظه‌ای از عمر شریفش از ذکر، فکر، خدمت و سلوک تهی نماند.


در سال ۱۳۸۴ خورشیدی، به مشیّت الهی و ارادۀ مردم، به مجلس بزرگان راه یافت. 

مجلسی که او آن را نه میدان جا، که محراب تکلیف می‌دانست. 

در همان سال، این فقیرِ سرسپرده را نیز روزگار با وی آشنا کرد؛

 آشنایی‌ که ریشه در ازل داشت.

 در ایام وفات عمّه‌ام، استاد نقشبندی که در مسیر خانۀ ما خانه‌ای به کرایه گرفته بود، برای فاتحه آمد. 

پس از مراسم، لحظاتی چند نشست و هنگام وداع، مرا «دوست» خطاب کرد، 

هر چند از نظر سنی من همسن فرزندش بودم.

گفت: «من هم کم‌کم شعر می‌سرایم»؛ جمله‌ای که دلم را ربود و آغازی شد برای دوستی‌ای که فراتر از نسب و حسب، بر پایه محبتِ معنوی و سلوک درونی بنا شد.


از آن پس، هر روز دیدار ما برقرار بود؛ گاهی یک بار، گاهی دو بار؛ صبح و شام. این دیدارها، مجالس کوچک عاشقانه‌ و عارفانه ای بود با خوانش یکی‌دو غزل، با رایحه‌ عرفان و طعمِ سلوک. 

دوستی‌مان ساده و فقیرانه آغاز شد، اما فخر عارفانه داشت.

 ما را پیوندی خونی نبود، اما خلوص‌مان ریشه‌دارتر از بسیاری پیوندهای خونی بود.


استاد نقشبندی، افزون بر آن‌که معلمی مخلص و سناتوری وارسته بود، عارفی کامل و صوفی فانی‌ در حق نیز به شمار می‌رفت. 

شعرهایش به سبک بیدل رح، صوفی عشقری و دیگر بزرگان طریقت، از نورِ شهود و سوزِ وصال لبریز بود. 

کلماتش نه از زبان، که از عمقِ سرّ جاری می‌شد؛ نه برای خواندن، که برای سلوک شنیدن.


پس از چهار سال خدمت در مجلس، بار دیگر به مأوای نخستین بازگشت و به عنوان عضو علمی تفتیش و بازرسی معارف بلخ، همت بر اصلاح ساختار تعلیم نهاد. 

در سال ۱۳۹۰ خورشیدی، از کار رسمی بازنشسته شد، اما همچنان در خلوتِ دل، در خدمتِ حقیقت باقی ماند.


در سال ۱۳۹۸، در شهر مولاعلی با او دیدار دوباره داشتم. 

چون گذشته، ابیاتی برایم خواند، اما از دنیای آلوده و احوالِ خلق، رنجیده بود. 

با اشاره به فرزند نازنینش، نقیب‌الله نقشبندی، گفت: «محمود جان، این جوان را همیشه عزیز بدار، خواه باشم، خواه نباشم… این آخرین دیدار ماست». گفتم: «کاکای من، چنین مگویید». لبخند تلخی زد و گفت: «حقیقت همین است».


و حقیقت، همانی شد که آن مردِ روشن‌ضمیر پیش‌بینی کرده بود.

 آن دیدار، واپسین دیدار شد. 

آخرین لحظات بود که سایه‌اش بر زمین بود. 

پس از آن، تنها ذکرش در دل‌ها ماند و نامش در زبان‌ها.


و سرانجام، در همان سال، در اثر بیماری‌ های مزمن قلب و دیابت، استاد نقشبندی لباس خاکی را وانهاد و به خلعتِ نورانی پیوست؛ 

رفت، آنچنان‌ که عارفان می‌روند؛ بی‌صدا، سبک‌بال، با جامی از فقر و فخر، و شوق وصال.


روح شریفش در بارگاه رب‌العالمین، در تجلّیات انوار الهی غرق باد و یاد نازنینش در محراب دل‌ها، چون ذکر اسماء حسنی، جاودانه و مقدّس.


نمونه کلام؛

بهار امسال اگر چون پار ميآيد نيايد بهِ

اگر با تيغ و با تلوار ميآيد نيايد بهِ

و يا بادشنه ي خونبار ميآيد نيايد بهِ

و يا با جنگ و با پيكار ميآيد نيايد بهِ

بهاري كز وجودش عار ميآيد. نيايد بهِ

*****

نه سروي سر زند حالا ز باغ وبوستان ما

نه گل بشگفته تا ايندم ز طرفِ گلستان ما

ندارد فرق تا اكنون بهار و يا خزانِ ما

ندانم از چهِ در غفلت فتاده باغبانِ ما

كه اين حالت اگر تكرار ميآيد نيايد بهِ

*****

بهاراني كزو شادي و خرسندي نيفزايد

بزيرِ سايه ي بيد و چنارش كس نيآسايد

لبِ هر جويباري را گل و نسرين نيآرايد

غٌباري كينه را از صفحه دل ها نبزدايد

به هر اندازه و مقدار ميآيد نيايد بهِ

*****

نه شور و شيوني از جانب گلزار ميخيزد

نه هٰاي وهوي چوپان ازدل كوهسار ميخيزد

نه آهنگيِ دل انگيزي ز سازي تار ميخيزد

نه فرياد و فغانيِ از دلِ بيدار ميخيزد

اگر با اينچنين. ادبار ميآيد نيايد بهِ

{عبادالله نقشبندي}

۱۳۹۴/۱۲/۲۹ خورشیدی 


با اندوه بسیار و دل پر درد

نویسنده: احمد محمود امپراطور

چهارشنبه، ۱۲ جوزای ۱۴۰۰ خورشیدی

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

سیر و گشت

 



چند روز پیش، در یک فرصت خوب و در هوای سبز و معطر بهاری، از طرف دوست گرم‌آبه و گلستانم، آقای آریان، به گل‌گشتی کوتاه به سوی گل‌باغ و دوغ آباد ولسوالی چهارآسیاب ولایت کابل دعوت شدم.


هرچند تغییرات زیادی در بخش راه‌ها و خانه‌ها به وجود آمده بود و مشکلات کم‌آبی، از سبزی و طراوت باغ‌ها و مزارع کاسته بود، ولی باز جای شکر است که امنیت خوبی حکم‌فرماست.


به باغ زیبایی رفتیم که سال گذشته نیز به آن‌جا رفته بودیم. 

آن‌وقت درختان زیادی از سیب، انگور و بادام، پُربار و فراوان بودند، 

ولی امسال به‌دلیل کمبود آب، بیشتر درختان خشکیده بودند.


لحظاتی دور از دغدغه‌های شهر کابل، به یاد و خاطرات گذشته، زمانی که در بدخشان بودم، در کنار کاکا نعمت‌گل سپری کردیم.


کاکا گل، مردی پخته و آزموده روزگار است که سرد و گرم زمانه را چشیده است. 

با وجود تمام فقر و مشکلاتی که متأسفانه دامنگیر همه ماست، با امید به زندگی و پیشانی باز با ما سخن گفت و خوش گذشت؛ قصه کردیم و خندیدیم.

و شکر گذار این روز ها کردیم.


از بته‌های گیاهی و مفیدی که در باغ بود جمع‌آوری کردم و از شاخه‌های بزرگ تاک های که خشکیده بود، دو اصله برداشتم که عنقریب به نوعی از کاردستی بدل خواهم کرد و با شما عزیزان شریک می‌سازم.


با مهر و امید 

نویسنده: احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

Author: Ahmad Mahmood Imperator: Half a Century of Turmoil From the Alleyways of War to the Embrace of Peace

Ahmad Mahmood Imperator


Sometimes, moments take shape in our lives that stay with us like a shadow until the end of our days. Moments that cannot be forgotten, nor escaped from repeating. This is a glimpse of a memory that, even after many years, still carries with it the scent of dust, gunpowder, and the compassion of a stranger woman.

Since I was six years old until now, I have endured many physical and emotional wounds.

The first blow came on the 16th of Hoot, 1368 (March 7, 1990), the day of Shahnawaz Tanai’s coup, when I was injured in the knee.

A wound that not only affected my body but also scarred my soul.

In the year 1371 (1992), with the fall of Dr. Najibullah’s government and the takeover of Kabul by the Mujahideen factions, bitter and chaotic days began.

At that time, I was a third-grade student and, every day, I would walk through fire and smoke to attend Habibia High School, which was across from our home.

Our class was on the first floor, but even there, the room was not safe from the irregular sounds of rockets and gunfire.

One day, after being dismissed in the first hour, one of my closest friends and classmates was horrifically killed in front of my eyes on the way home.

A young man with tangled hair and rage in his eyes—who was from our own Hazara community—shot my friend on purpose with a weapon I later learned was a PK (Peka) machine gun. He belonged to one of the factions operating an armed post across the street.

That scene, that moment of death, and that final glance are things I will never forget.

His name was Wais Ahmad. He had a fair face, rosy cheeks, and innocent almond-shaped eyes.

Just a few days after this painful incident, a rocket launched from the Chahar Asiab area of Kabul struck our home.

The time between hearing the explosion and the collapse of the building was only a few seconds, yet everything changed in that instant.

That day, from sheer fear and panic, I fainted and remained unconscious for an entire day.

Although the rocket hit a container behind the wall of our house—in which one of the neighbors had parked a vehicle—the blast wave and shrapnel from the 60mm rocket were so powerful that it blew out all the doors, windows, and furniture from our home.

Our ears had become accustomed to the sound of light and heavy weapons that continued nearly 24 hours a day.

We died and came back to life thousands of times, day and night, so we no longer feared the sound of rockets or gunfire.

Because we were living in the center of the factions' battlefield, there was no way out.

Finally, on the 7th of Asad, 1371 (July 29, 1992), after enduring countless dangers and passing through fire and smoke, we managed—along with a few members of my family and without the company of my parents—to head toward the northern provinces. Leaving Kabul, the city where we had lived and carried thousands of memories in its streets and markets, was neither easy nor a simple choice; but our survival depended on this bitter decision.

Our long and perilous journey brought us to the northern Salang Pass—a place where fate once again turned a bitter page in our lives. Individuals who identified themselves as members of the Islamic Movement were stopping vehicles one by one, conducting searches on everyone. As our vehicle halted at one of the steep, winding turns of Salang,

we watched the scene in terror, when suddenly, a clash erupted between this group and forces claiming loyalty to Jamiat-e-Islami.

From that high point, we witnessed a scene that can never be forgotten. War, looting, and escape; each moment was an image of the fall of humanity. Men who called themselves Mujahideen stormed vehicles, stole people’s belongings, and violently separated girls from their families.

They forced people to hand over money and gold they had hidden on them.

Helpless, we watched this tragedy unfold from a short distance, our breaths held tight. Our hearts were pounding, yet our hands were powerless. There, among the mountains of Salang, humans had turned on each other like wild beasts, and what we saw etched this bitter truth into our minds:

Truly,
When a human being falls from the framework of humanity, they become worse and more destructive than any predatory beast.

The clash between the two groups continued for hours until fighter jets from Mazar-e-Sharif stormed the skies over northern Salang and bombarded the area.
The sound of explosions echoed through the rocky mountains, and the ground beneath our feet trembled.
Death felt imminent with every passing moment. Amidst the chaos, armed forces took away large amounts of goods and property.

The cries and wails of families echoed through the Salang mountains. Mothers raised their hands to the sky, begging for help from God; fathers, with eyes full of tears, stretched out their empty hands in despair; and children trembled in fear within their mothers’ arms. That scene was nothing short of an image of the Day of Judgment—a vision of destruction in which no voice of humanity could be heard.
It was as if a monstrous zombie of terror had descended from the mountains and valleys of Salang, annihilating every sign of humanity in its cold gaze and savage behavior.

We stood in a corner of that field of chaos—shocked and helpless. Our breaths were caught in our chests, and all we could do was pray for the nightmare to end. But those prayers were nothing more than silent echoes fading into the mountains.

We spent the night in the soul-piercing cold of northern Salang. Our vehicle—a somewhat worn-out Mercedes 302 bus—was parked on a roadside corner, stuck among more than a thousand other passengers. Despite being the month of Asad (July–August), the air carried the scent of autumn. The mountain cold crept mercilessly into our bones, and there was no sign of a café, restaurant, or shelter in sight.

Hunger, fear, escaping one war only to be trapped in another—these had drained the warmth of life from within me, and the cold, terror, and helplessness had taken full hold of my being.

In that very bus, Mr. Salam Sangi was with us—alongside his wife and children. He was a beloved actor of our country’s cinema, a kind and humble man. Even though he himself was caught in the same difficult situation, he immediately got off the bus and began speaking with the driver of a truck full of potato sacks. A few minutes later, with his lap filled—perhaps over ten kilograms—with potatoes, he returned with a warm smile.

With the help of a few fellow countrymen, they gathered dry wood, torn cardboard, and scattered debris to build a mound of fire. The flames lit up the night like lanterns of hope. The potatoes were thrown into the heart of the fire one by one to prepare, as the northerners say, kachalo-e-kalukhak—potatoes roasted under embers.

The aroma of burning wood, mountain shrubs, and roasted potatoes filled the air—an unforgettable, nostalgic, and comforting scent in that bone-chilling cold. Mr. Sangi kindly offered those half-charred, warm potatoes to everyone—children, women, and the elderly whose eyes had been darkened by fatigue and the fear of wartime nights.

At that moment, I was suffering from a severe headache; the pain pounded at my temples like a hammer. Mr. Sangi’s wife, a wise and compassionate woman, brought out some hot water from her travel thermos. She poured a few sips into a small cup to let it cool slightly, then added 11 drops of a painkiller and kindly offered it to me. I drank the medicine. The warmth of the drink and the murmur of people's conversations lulled me to sleep—a sleep that felt more like a brief refuge from the hellish reality.

The night passed in a strange, trembling silence. Yet in the heart of that dark night, a small flame of humanity had brought us together; a flame that, through a simple potato and a kind heart, offered warmth and planted a faint hope in the depths of that endless night.

The next morning, after that cold and unforgettable night, we resumed our journey toward Baghlan province. We traveled cautiously and slowly until finally, around nine in the morning, we reached the city of Pul-e-Khumri. We stopped at a modest restaurant in town, freshened our hands and faces with the flowing cold and clear water, and had a light meal. Two of my uncles were with us—one residing in Mazar-i-Sharif and the other in Badakhshan.

After hearing the heartbreaking news of a rocket striking our home, they had rushed to Kabul out of concern and convinced my father to let me, my brother, and my younger cousin accompany them to Badakhshan, hoping to protect us from the dangers of war.

In Pul-e-Khumri, the uncle heading to Mazar separated from us and continued toward his home. The three of us continued the journey north with my uncle from Badakhshan. The road was relatively calm and reassuring; the provinces of Kunduz, Takhar, and Badakhshan were under the control of the Islamic Unity Party and the Supervisory Council. There were checkpoints along the route where our vehicle was stopped, but their conduct was respectful and humane. They merely inspected, apologized, and cleared the way.

Mr. Salam Sangi left us in Kunduz province. Around noon, we reached Takhar province and got off the vehicle. My uncle searched for another car to take us to Badakhshan. After much effort, he found a GAZ-66 truck owned by friends and villagers of ours. The driver was known as "Khalifa Asad," a man with a sunburned face and a warm demeanor.

The weather in Takhar was scorching and volcanic.

The beautiful city of Taloqan had taken on a semi-military appearance. From all sides, people were calling out, “Khalifa Asad, move quickly, fighting might break out.” We, too, left for Badakhshan without delay. Our final destination was the Kishm district.

Though the distance from Taloqan to Kishm was only about 70 kilometers, the road was so rough, dusty, and unfamiliar that the vehicle had to stop every few minutes to find the right way.

We passed through flood-washed trails, from Kalafgan district to Kishm. The salty dust covered our faces like a white, bitter mask. The extreme heat and the friction of clothing against my young body caused severe chafing on my neck. My uncle and cousin noticed that my skin was badly irritated, and my clothes had stuck to my wounds.

I endured the pain and burning of my wounds, and my uncle kept saying, “We're almost there—just a little more.”

Finally, after a three-hour journey across the 70-kilometer stretch, we arrived in the city of Mashhad in Kishm district.
My uncle took us to the home of his sister-in-law (his wife’s sister). They welcomed us warmly and kindly.

My cousin asked them to provide a piece of cloth so she could clean my wounds and help me change into fresh clothes. Since there was no doctor or well-equipped clinic available, home care was our only option.

There was little time and much concern.
My uncle managed to convince Khalifa Asad to take us all the way to our own village, Kangurchi. Once again, we boarded the same GAZ-66 vehicle and began the 10 to 11-kilometer journey from Mashhad to Kangurchi, which took us more than half an hour due to the terrible condition of the road.

The road was so rough and broken.
But fortunately, despite all the difficulties and treacherous terrain, Khalifa Asad's vehicle did not break down. It was late afternoon when we finally reached the village of Kangurchi—my uncle’s home.

My uncle was a dignified and influential man. He wasn’t only the chief of this village but also led six surrounding villages. Among the people, he was known as a noble, just, and compassionate leader.

Our arrival was met with a wave of warm and affectionate voices. Someone excitedly asked my name, another with concern inquired about our journey and how many days we had been on the road.
The elders of the village were asking my father how Yawar Sahib was doing.

In short,
the humble, sincere men, women, and children gazed at me with curiosity. I was wearing a Cuban-style outfit with white rubber shoes. The pinkish, fair color of my face—untouched yet by the northern sun—seemed strange and interesting to them.

The village children—barefoot, dressed in simple clothes but full of hope—quickly became my friends. Their laughter echoed through the dusty alleys, and they began calling me “Tajikistani.”

And thus began my new life
in the heart of the proud mountains and lush green valleys of Kishm, Badakhshan—the land of my ancestors.
A land which, despite its hardships, slowly began to taste like life to me.

I find it necessary to say...
The purpose of writing this life story is not merely to recall memories, but to document experiences—ones that might serve as a beacon of light for today’s generation and those to come. It doesn’t matter what social class or group they belong to; what matters is that they learn from the past and pursue a path of awareness and knowledge.

Illiteracy, ignorance, poverty, and other social plagues are bitter roots of misery. They pave the way for unemployment, violence, ruin, and destruction.

In this story, everything I have written stems from personal experience. I have neither exaggerated nor omitted; I have written only what truly happened, with honesty and a sense of responsibility.

I firmly believe that war and destruction bring nothing but backwardness, exhaustion, and suffering—both physical and emotional—for society.

I consider myself the humblest child of this land. Yet I hold immense respect for the people of my homeland, regardless of their ethnicity, language, social class, or faith.

What happened to us was the result of our naivety, illiteracy, and being misled—not a sign of the worthlessness of this nation.

The people of my homeland are among the most honorable, dignified, hospitable, and loving humans on this planet.
In any country, if fifty years of proxy wars are forced upon it, the fabric of that society will inevitably tear apart. But the great nation of Afghanistan, despite half a century of suffering, wounds, and conflict, still stands—resilient, hopeful, and proud.

With hope for lasting peace, true tranquility, and comprehensive prosperity for the beloved people of my homeland—
for it is the rightful claim of every human and every member of society.

Author: Ahmad Mahmood Imperator 
Translation of the Narrative by: Sara.D
May 2025

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

نیم قرن حادثه- از کوچه‌های جنگ تا آغوش صلح

 

روایت از چشم دید های احمد محمود امپراطور


نیم قرن حادثه شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور

گاهی لحظاتی در زندگی ما نقش می‌بندند که تا پایان عمر، مثل سایه‌ای با ما می‌مانند. نه می‌توان آن‌ها را فراموش کرد، نه از تکرارشان گریخت. این روایت، برشی‌ست از خاطره‌ای که هنوز، بعد از سال‌ها، بوی خاک، باروت و دلسوزی یک زن غریبه را با خود دارد.


از شش‌سالگی تا امروز، زخم‌ها و آسیب‌های فراوان جسمی و روحی بر من وارد شده است. 

نخستین ضربه در روز ۱۶ حوت ۱۳۶۸ خورشیدی بود؛ همان روزی که کودتای شهنواز تنی رخ داد و من از ناحیه زانو مصدوم شدم. 

زخمی که نه تنها جسم، بلکه روحم را نیز درگیر کرد.

در سال ۱۳۷۱ خورشیدی، با سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله و تسلط تنظیم های جهادی بر کابل، روزهای تلخ و پرآشوبی آغاز شد. 

در آن زمان، من دانش‌آموز صنف سوم مکتب بودم و هر روز در میان آتش و دود، به لیسه عالی حبیبیه که مقابل خانه ما بود می‌رفتم. 

صنف ما در منزل اول قرار داشت، اما فضای صنف از صدای راکت‌ها و فیرها نا منظم در امان نبود.

روزی پس از رخصتی در ساعت اول، یکی از بهترین دوستان و همصنفی‌هایم در مسیر خانه به طرز هولناکی پیش چشمانم جان داد. 

جوانی با موهای ژولیده و پر غضب که از قوم هزاره‌ های ما بود، در غندی اوپراتیفی که متعلق به آنان میشد در آن سوی سرک با سلاحی که بعدها فهمیدم نوعی پیکا بود، دوست مرا به عمد هدف قرار داد.

 آن صحنه، آن لحظه مرگ، و آن نگاه آخر، چیزی است که هرگز از یادم نمی‌رود.

اسمش ویس احمد بود چهرهٔ سفید، گونه های گلگون و چشم های معصوم و بادامی داشت.

چند روزی از این حادثه‌ی دردناک نگذشته بود که راکتی از سمت چهار آسیاب کابل به خانه‌مان اصابت کرد.

زمان میان شنیدن صدای انفجار تا فروریختن آوار، فقط در چند ثانیه همه چیز را تغیر داد.


آن روز، از شدت ترس و وحشت بی‌هوش شدم و یک روز کامل در بی‌خبری مطلق فرو رفتم.


راکت گرچه به داخل کانتینری که پشت دیوار خانه قرار داشت برخورد کرد—و درون آن یک عراده موتر از همسایه پارک شده بود—اما موج انفجار و ترکش‌های راکت سکر شصت چنان قدرتی داشت که تمام درها، پنجره‌ها و وسایل خانه‌مان را به بیرون پرتاب کرد.


گوش ها مان با صدای جنگ افزار های سبک و سنگین که تقریبا 24 ساعت ادامه داشت عادت کرده بود

از بسکه روز و شب هزاران بار مردیم و زنده شدیم دیگه از صدای راکت و فیرها اسلحه نمی ترسیدیم 

چون ما در مرکز خانه جنگی تنظیم ها قرار گرفته بودیم و راه برای بیرون رفت نبود.

بلاخره در هفتم اسد سال ۱۳۷۱ خورشیدی، پس از سپری کردن ده‌ها خطر و عبور از میان آتش و دود، بالاخره موفق شدیم با چند تن از اعضای خانواده‌ام، بدون همراهی پدر و مادرم، راهی ولایات شمال شویم. دل‌کندن از کابل، شهری که در آن زیسته بودیم و هزاران خاطره در کوچه‌ها و بازارش داشتیم، نه آسان بود و نه انتخابی ساده؛ اما بقای ما در گرو این تصمیم تلخ بود.


مسیر طولانی و پرخطر ما را به سالنگ شمالی رساند؛ جایی که سرنوشت بار دیگر برگی تلخ برایمان رقم زد. افرادی که خود را متعلق به جنبش اسلامی می‌نامیدند، موترها را یکی پس از دیگری متوقف می‌کردند و همه را به بازرسی می‌گرفتند. در حالی که موتر حامل ما در بلندای پیچ و خم سالنگ توقف کرده بود 

با وحشت به این صحنه می‌نگریستیم، ناگهان برخورد میان این گروه و نیروهایی که خود را وفادرا به جمعیت اسلامی میگفتند آغاز شد.

از فراز آن بلندی، ما صحنه‌ای را نظاره می‌کردیم که هیچ‌گاه نمی‌توان از یاد برد. جنگ، غارت و گریز؛ هر لحظه‌اش تصویری بود از سقوط انسانیت. مردانی که خود را مجاهد می‌نامیدند، به موترها یورش می‌بردند، اموال مردم را می‌ربودند و دختران را با زور از خانواده‌هایشان جدا می‌کردند.

با اینکار وادار می‌کردند که پول و طلایی که پیش خود پنهان کردند برایشان واگذار کند

ما درمانده، با نفس‌هایی حبس‌شده، از فاصله‌ای اندک شاهد این فاجعه بودیم. قلب‌هایمان می‌تپید، اما دست‌هایمان ناتوان بود. آن‌جا، در میان کوه‌های سالنگ، انسان‌ها چون درندگان به جان هم افتاده بودند، و آنچه دیدیم این حقیقت تلخ را در ذهنمان حک کرد:

واقعا 

اگر انسان از چوکات انسانیت سقوط کند، از هر حیوان درنده‌ای بدتر و ویرانگرتر می‌شود.


ساعت این برخورد میان شان ادامه پیدا تا اینکه

جت‌های جنگی از مزار شریف به آسمان سالنگ شمالی هجوم آوردند و منطقه را بمباران کردند. 

صدای انفجارها در میان کوه‌های سنگی طنین می‌انداخت و زمین زیر پایمان می‌لرزید. 

هر لحظه انتظار مرگ می‌رفت. در این آشوب، نیروهای مسلح اجناس و دارایی‌های زیادی را با خود بردند.

صدای فریادها و ناله‌های خانواده‌ها در کوهستان سالنگ پیچیده بود. مادرانی که دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند طلب یاری می‌کردند، پدرانی که با چشمان پر از اشک، دست‌های خالی خود را به‌سوی شان دراز کرده بودند، و کودکانی که در آغوش مادرانشان از ترس می‌لرزیدند. آن صحنه چیزی نبود جز تصویری از قیامت؛ شکلی از ویرانی که در آن هیچ صدای انسانیت شنیده نمی‌شد.

گویی هیولایی از زامبیای وحشت از کوه‌ و دره های سالنگ فرود آمده بود؛ هرچه نشانی از انسانیت داشت، در نگاه سرد و رفتار درنده‌اش نابود می‌شد.

ما در گوشه‌ای از این میدان آشوب، مبهوت و درمانده ایستاده بودیم. نفس‌هایمان در سینه حبس شده بود و تنها دعا می‌کردیم که این کابوس پایان یابد، اما این دعاها جز پژواکی بی‌صدا در میان کوه‌ها نبودند.


شب را در سرمای جان‌سوز سالنگ شمالی سپری کردیم. موتر حامل ما، یک بس 302 نسبتا کهنه بود که در میان ازدحام بیش از هزار نفر مسافر، در گوشه‌ای از جاده متوقف شده بود. هوا به‌رغم آنکه ماه اسد بود، بوی پاییز داشت. سرمای کوهستان بی‌رحمانه در جانمان نفوذ می‌کرد و هیچ نشانی از کافه، رستوران یا سرپناهی نبود.

گرسنگی، ترس و فرار از یک جنگ، و گرفتار شدن در جنگی دیگر، گرمای زندگی را از جانم ربوده بود؛ و سرمای، وحشت و بی‌پناهی تمام وجودم را فرا گرفته بود.


در همان موتر، آقای سلام سنگی نیز با همسر و فرزندانش همراه ما بود؛ بازیگر مردمی و جوانمرد سینمای کشور، مردی خوش‌رفتار و بی‌ادعا. با آنکه خودش نیز در تنگنای سختی قرار داشت، بی‌درنگ از موتر پیاده شد و با راننده‌ی یک موتر باربری که پر از بوری‌های کچالو بود، وارد گفت‌وگو شد. دقایقی بعد، در حالی‌که دامنش پر از کچالو شده بود—شاید بیش از یک سیر—با لبخندی بازگشت.


با کمک چند تن از هموطنان، از چوب‌های خشک، کارتن‌های پاره، و خاشاک پراکنده در اطراف، تلی از آتش برپا ساختند. شعله‌های آتش در تاریکی شب چون فانوس امیدی درخشیدند. کچالوها یکی‌یکی در دل آتش انداخته شدند تا به‌قول مردمان شمال، "کچالو کلوخک" یا همان "زیر آتشی" آماده شود.


رایحه ای دود چوب و بته های کوهی و کچالوی پخته در هوا پیچید؛ بویی آشنا، نوستالژیک، و دل‌گرم‌کننده در دل آن سرمای استخوان‌سوز بود. آقای سنگی، مهربانانه، از آن کچالوهای نیم‌سوخته و گرم به همه تعارف می‌کرد؛ به کودکان، زنان، و پیرمردانی که چشمانشان از خستگی و ترس شب‌های جنگ به سیاهی نشسته بود.


من در آن لحظه دچار سردرد شدیدی شده بودم؛ درد مثل چکشی به شقیقه‌ام می‌کوبید. همسر آقای سنگی که زن فهیم و دل‌سوزی بود، از ترموز سفریش مقداری آب جوش بیرون آورد. در پیاله‌ای کوچک، چند جرعه‌ آب ریخت تا سرد شود، سپس ۱۱ قطره از داروی مسکن در آن چکاند و با مهربانی به من تعارف کرد. دارو را نوشیدم. گرمای آن نوشیدنی و صدای گپ گپ مردم، مرا به خواب برد. در خوابی که شاید بیشتر شبیه پناهگاهی کوتاه از جهنم واقعیت بود.


شب در سکوتی مرموز و لرزان سپری شد. اما در دل آن شب سیاه، شعله‌ی کوچک انسانیت، ما را گرد هم آورده بود؛ شعله‌ای که با کچالویی ساده و دلی مهربان، گرما بخشید و امیدی اندک در دل این شب بی‌انتها کاشت.


فردای آن شب سرد و به‌یادماندنی، حرکت‌مان را به‌سوی ولایت بغلان آغاز کردیم. راه را آهسته و با احتیاط پیمودیم تا سرانجام، حوالی ساعت نُه پیش از چاشت، به شهر پلخمری رسیدیم. در یکی از رستوران‌های ساده‌ی آن شهر، دمی ایستادیم؛ دستان و صورتمان را با آب سرد و گوارای جاری تازه کردیم و غذایی مختصر خوردیم. همراه ما دو کاکایم نیز بودند؛ یکی ساکن مزار شریف و دیگری در بدخشان زندگی می‌کرد.


آنان پس از شنیدن خبر تلخ اصابت راکت به خانه‌مان، دل‌نگران به کابل آمده بودند و پدرم را مجاب ساختند تا من، برادرم، و دختر عمه‌ام که نسبتاً خردسال بود، با ایشان به بدخشان برویم تا از خطرات جنگ در امان باشیم.


در پلخمری، کاکایم که راهی مزار شریف بود، از ما جدا شد و به‌سوی خانه‌اش رفت. ما، سه‌نفری، به همراه کاکای بدخشانی‌ام، سفر به سمت شمال را ادامه دادیم. مسیر راه تا حدودی آرام و اطمینان‌بخش بود؛ ولایات کندز، تخار و بدخشان تحت کنترل تنظیم جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. در نقاطی از مسیر، پاسگاه‌هایی برپا بود. موتر را توقف می‌دادند، اما رفتارشان محترمانه و انسانی بود. تنها بازرسی می‌کردند، پوزش می‌طلبیدند و راه را باز می‌نمودند.


آقای سلام سنگی در ولایت کندز از ما جدا شد. نزدیک پس‌ازچاشت به ولایت تخار رسیدیم و در آنجا از موتر پایین شدیم. کاکایم به‌دنبال موتر دیگری رفت تا ما را به بدخشان منتقل کند. پس از تلاش فراوان، یک عراده موتر نوع گاز ۶۶ پیدا کرد که از دوستان و هم‌قریه‌گی‌های ما بود. راننده‌ی موتر را «خلیفه اسد» صدا می‌کردند؛ مردی باچهره‌ی آفتاب‌سوخته و رفتاری گرم.


هوا در ولایت تخار گرم و آتش‌فشان‌گونه بود.

 شهر زیبای تالقان اما چهره‌یی نیمه‌نظامی به خود گرفته بود. از هر طرف صدا می‌کردند که «خلیفه اسد، زودتر حرکت کن، ممکن است جنگ شود.» ما نیز بدون تأخیر به سوی بدخشان به‌راه افتادیم. مقصد نهایی‌مان ولسوالی کِشم بود.

 فاصله‌اش تا شهر تالقان حدود 70 کیلومتر بود، اما راه به‌قدری خراب، خاکی و ناشناس بود که موتر هرچند دقیقه توقف می‌کرد تا مسیر را از نو پیدا کنند.


ما راه را از دل سیل برد ها می‌پیمودیم؛ از ولسوالی کلفگان تا کشم. گرد و خاکِ نمک‌آلود، سر و صورت‌مان را چون ماسکی سفید و تلخ پوشانده بود. شدت گرما و اصطکاک لباس با بدن کودکانه‌ام، موجب سوزش شدیدی در گردنم شده بود. کاکایم و دختر عمه‌ام متوجه شدند که بدنم دچار شاریدگی شدید شده و لباس به پوستم چسپیده است.

درد و سوزش زخم هایم را تحمل می کردم

و کاکایم می‌گفت کم مانده بخیر می‌رسیم

سرانجام، پس از سه ساعت سفر در مسیر ۷۰ کیلومتری، به شهر مشهد ولسوالی کشم رسیدیم. 

کاکایم ما را به خانه‌ ای خیاشنه‌اش (خواهر زنش) برد. از ما گرم و صمیمانه پذیرایی کردند.

 دختر عمه‌ام از ایشان خواست پارچه آبی فراهم کنند تا زخم‌های مرا شست‌وشو دهد و لباسی دیگر بر تنم کند. چون نه دکتری در دسترس بود و نه درمانگاهی مجهز، جز مراقبت خانگی راهی نداشتیم.

و همچنان

وقت اندک بود و نگرانی زیاد. کاکایم توانست خلیفه اسد را متقاعد کند که ما را تا قریه‌ی خودمان، کنگورچی، برساند. دوباره سوار همان موتر گاز ۶۶ شدیم و راه ۱۰ تا ۱۱ کیلومتری مشهد تا کنگورچی را در حدود بیشتر از نیم ساعت پیمودیم.

از بسکه سرک خراب بود

ولی خوشبختانه، با همه‌ی مشکلات راه صعب‌العبور و ناهموار، موتر خلیفه اسد عوارضی نکرد.

عصر بود که به قریه‌ی کنگورچی رسیدیم؛ جایی که خانه‌ی کاکایم بود.

کاکایم مردی باوقار و صاحب نفوذ، او هم رئیس این قریه بود و هم زعامت شش قریه‌ی اطراف را نیز بر عهده داشت و در میان مردم به جوانمرد مردمی، عادل و دلسوز، شهرت داشت.


ورود ما با موجی از صداهای پر مهر همراه شد؛ یکی با شوق نامم را می‌پرسید، دیگری با نگرانی از سختی‌های راه جویا می‌شد که چند روز در سفر بوده‌ایم.

کلان های قریه از پدرم می پرسیدند که یاور صاحب چطور بودند؟

خلاصه

زنان، مردان و کودکان ساده‌دل و بی‌آلایش، با کنجکاوی نگاهم می‌کردند. لباسی کوبایی به تن داشتم با کرمچ سفید، و رنگ صورتی و روشن صورتم که هنوز آفتاب شمال را ندیده بود، برایشان عجیب و جالب بود.


کودکان قریه—با پای برهنه، پیراهن‌های ساده اما دل‌های پرامید—خیلی زود با من دوست شدند. صدای خنده‌هایشان در کوچه‌های خاکی می‌پیچید و مرا «تاجیکستانی» صدا می‌زدند.


و این‌گونه، زندگی تازه‌ام در دل کوه‌های سرافراز و دشت های سبز و خرم کِشم بدخشان، سرزمین نیاکانم، آغاز شد. 

سرزمینی که در دل تلخی‌ها، اندک‌ اندک برایم مزه‌ی زندگی می‌گرفت.


بر خود لازم می‌دانم...


هدف از نگارش این روایت زندگی، تنها یادآوری خاطرات نیست؛ بلکه تلاشی‌ست برای ثبت تجربه‌هایی که شاید چراغ راهی باشد برای نسل امروز و آیندگان. فرقی نمی‌کند از کدام قشر و طبقه‌ی جامعه باشند؛ مهم این است که از گذشته بیاموزند و راه آگاهی و دانایی را پیش گیرند.


بی‌سوادی، ناآگاهی، جهل، فقر و دیگر آسیب‌های اجتماعی، ریشه‌های تلخ بدبختی‌اند؛ زمینه‌ساز بیکاری، خشونت، تباهی و نابودی.


در این داستان، آن‌چه نوشته‌ام حاصل تجربه‌ی شخصی‌ام است. نه چیزی به آن افزوده‌ام و نه از آن کاسته‌ام؛ تنها آن‌چه بر من گذشته، با صداقت و احساس مسئولیت به قید این دفتر آورده‌ام.


بر این باورم که جنگ و ویرانی، جز تباهی، عقب‌ماندگی و فرسودگی جسم و جان جامعه، ارمغانی ندارد.


من خود را کوچک‌ترین فرزند این خاک می‌دانم؛ اما با تمام وجود به مردم سرزمینم، از هر قوم، زبان، قشر و مذهبی که باشند، احترام دارم.

آن‌چه بر ما رفت، نتیجه‌ی ساده‌دلی، بی‌سوادی و فریب‌خوردگی‌مان بود؛ نه نشانه‌ی بی‌ارزشی این ملت.


مردم سرزمینم، شریف‌ترین، باوقارترین، مهمان‌نوازترین و دوست‌داشتنی‌ترین انسان‌های این کره‌ی خاکی‌اند.


در هر کشوری، اگر پنجاه سال جنگ نیابتی بر آن تحمیل شود، تار و پود آن جامعه از هم می‌پاشد. اما ملت بزرگ افغانستان، با وجود نیم قرن رنج و زخم و ستیز، هنوز ایستاده است؛ استوار، امیدوار و سربلند.


با امید صلحی پایدار، آرامشی واقعی و سعادتی فراگیر برای مردم عزیز میهنم؛

چرا که این حق مسلم هر انسان و هر عضو جامعه است.

نویسنده: احمد محمود امپراطور

بهار 1404خورشیدی

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

The Lost Glory of Humanity: A Reflection on the Spiritual Crisis of the Modern Age"

 

Ahmad Mahmood Imperator

The Human Outlook of Today: A Bitter and Sorrowful Reflection of Humanity's Lost Path in the Soul-less, Mechanized Storm of Modernity


Modernity, with all its glitter, has forgotten the soul and reduced humans to mere tools serving the cold, emotionless interests of dominating powers. In a world where human values have been pushed to the margins, the measure of a person’s honor is no longer based on virtue and knowledge but on wealth, military strength, and political influence. Science—intended to be the beacon of human advancement and enlightenment—has become a tool of oppression, violence, and subjugation.


In the contemporary world, instead of ascending to higher levels of awareness and spiritual enlightenment, humanity sinks into the swamp of animalistic competition and the lust for power. The essence of human existence, which is a blend of light, love, and meaning, has been forgotten in exchange for the illusion of dominance and superiority. In this dark journey, humanity has lost its way, bringing its own kind, the living nature, and even the very essence of existence to the slaughter of destruction.


In an era where superpowers have taken control of the political, economic, and media life of the world, there is no longer room for superhumanity, super-virtue, or super-ethics. This incomplete evolution, which only thrives in physical and technical dimensions, has deprived the world of the essence of human values, creating a soulless, meaningless world. A world where happiness, peace, awareness, and spiritual enlightenment have turned into distant, forgotten dreams, putting humanity on the brink of inner collapse and moral extinction.


This situation is not just a crisis; it is a call that arises from the depth of human conscience, a bitter warning that calls everyone to wake up. In an era where globalization is accelerating and technology is advancing at an overwhelming pace, more than ever, humanity needs to pause and return to itself. True greatness is not found in the glitter of machines or the deafening noise of weapons, but in the honesty of the heart, the tenderness of feeling, the innate dignity, and the high ethics of humanity.


The world today is thirsty for love, not power; it needs empathy, not competition; it longs for peace, not chaos. The salvation of humanity lies in returning to the original principles of humanity: in reviving empathy, in safeguarding the dignity of every living being, and in nurturing a spirit that still beats for light, for peace, for meaning.


If humans had learned to think not for dominance, but for unity; not standing against, but standing together; and not living against, but for each other, then a new world would be born: a world with the dew of love, with the horizon of reconciliation, with the breeze of compassion. A world where humans and all creatures are not enemies but companions on the journey of creation.


I hope for the day when the light of truth illuminates the hearts, and a world full of love and peace is born.

With love,

Writer: Ahmad Mahmood Imperator 

Translated by: Sara Aileen

Spring 1404 Solar Hijri 

May 2025 Gregorian




شکوه گم‌شده انسانیت؛ نگاهی به بحران معنوی عصر مدرن

شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور

شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور


چشم‌ انداز امروز بشری، آئینه‌ای تلخ و اندوه‌بار از

 گمگشتگی انسان در طوفان مدرنیتی بی‌روح و ماشین‌وار است؛

 مدرنیتی‌ ای که با تمام زرق‌ و برقش، روح را فراموش کرده

 و انسان را به ابزاری در خدمت منافع سرد و بی‌احساس

 قدرت‌های سلطه‌جو تقلیل داده است. 

در دنیایی که ارزش های انسانی به حاشیه رانده شده‌اند

 و سنجش شرافت انسان، نه با فضیلت و معرفت، 

بلکه با میزان ثروت، توان نظامی و نفوذ سیاسی سنجیده می‌شود، علم – که باید فانوس راه تعالی و بیداری بشر باشد – 

به ابزاری در خدمت سلطه، خشونت و سرکوب بدل گشته است.


انسان معاصر، به‌ جای عروج در مدارج آگاهی و سلوک روحانی، در باتلاق رقابت‌های حیوانی و شهوت قدرت، فرومی‌رود. 

او گوهر وجود خویش را، که آمیخته‌ای از نور، مهر و معناست، 

در ازای توهم سلطه و برتری، به فراموشی سپرده است.

 در این رهگذر تاریک، انسانیت خود را گم کرده، هم‌نوعان، طبیعت زنده و حتی جوهر هستی را نیز به مسلخ نابودی کشانده است.


در عصری که ابر قدرت‌ ها نبض حیات سیاسی، اقتصادی

 و رسانه‌ای جهان را در دست گرفته‌اند،

 دیگر مجالی برای ابر انسانیت، ابر فضیلت و ابر اخلاق باقی نمانده است. 

این تکامل ناقص، که تنها در ابعاد جسمانی و تکنیکی جولان دارد، 

از گوهر ارزش‌ های انسانی تهی گشته و جهانی بی‌ روح و بی‌معنا پدید آورده است. 

جهانی که در آن، سعادت، آرامش، آگاهی و تعالی معنوی به رؤیایی دوردست و فراموش‌شده تبدیل شده 

و بشریت را در آستانۀ فروپاشی درونی و انقراض اخلاقی قرار داده است.


این وضعیت یک بحران نیست، بلکه ندایی است برآمده از ژرفای وجدان بشری؛ هشدار تلخی که همگان را به بیداری فرا می‌خواند.

 در روزگاری که جهانی‌ سازی شتاب گرفته و فناوری با سرعتی سرسام‌آور در حال پیشروی است، 

بیش از هر زمان نیاز است تا انسان، درنگی کند و به خویشتن خویش بازگردد. 

عظمت حقیقی نه در زرق‌ و برق ماشین‌ها، نه در صدای مهیب جنگ‌افزارها، بلکه در صداقت دل، لطافت احساس، کرامت فطری و اخلاق بلند انسانی نهفته است.


جهان امروز

 تشنۀ مهر است، نه قدرت؛ 

نیازمند همدلی است، نه رقابت؛ 

و مشتاق آرامش است، نه آشوب.

نجات بشر در بازگشت به اصول اصیل انسانیت نهفته است: 

در احیای همدلی، در پاسداری از حرمت هر جان زنده، 

و در پروراندن روحی که هنوز می‌تپد برای روشنایی، برای صلح، برای معنا.


اگر آدمی آموخته بود که 

نه برای چیرگی، بلکه برای یگانگی بیندیشد؛ 

نه در برابر، که در کنار یکدیگر بایستد؛ 

و نه بر ضد، که برای هم زندگی کند، 

آنگاه جهانی نو متولد می‌شد: 

جهانی با شبنمی از مهر، 

با افقی از آشتی،

 با نسیمی از شفقت. 

جهانی که در آن، انسان و دیگر موجودات، دشمن نبودند، بلکه همراهان سفر آفرینش باشند.


به امید روزی که نور حقیقت دل‌ها را روشن کند،

و جهانی پر از عشق و آرامش پدید آید.

با مهر 

نویسنده: احمد محمود امپراطور

بهار 1404 خورشیدی 

می 2025 میلادی