واقعیت تلخ و جانسوز این است که کارد از استخوان مردم این سرزمین بسیار فراتر رفته و زخمهایی که روزگاری تنها در جسمهای شکسته نمایان بودند، اکنون به عمق قلبها و جانهای خسته نفوذ کردهاند.
این زخمها دیگر صرفاً بر جسمها محدود نمیشوند؛ بلکه به گونهای دردناکتر، قلبها و روحها را شکافته و هر لحظه، آتشی خاموشناشدنی را در درون انسانها شعلهور میکنند.
دردهایی سهمگین و زخمهای بیدرمان، همچون طوفانی بیپایان و وحشی، همهچیز را در هم کوبیده و آرامش را به افسانهای دوردست و دستنیافتنی بدل کردهاند؛ گویی آرامش، مفهومی است که هیچگاه در این خاک مجال ظهور نخواهد یافت.
رنج نه تنها بر شانهها سنگینی میکند و قامتها را خم کرده است، بلکه همچون زهری کشنده، در رگهایمان جاری است و هر روز ذرهای از وجودمان را به سوی نیستی میکشاند.
امیدهایی که روزگاری مانند شعلهای گرمابخش دلهای ما بودند، اکنون در ظلمت مطلق گم شدهاند و چیزی جز خاکستر سرد ناامیدی از آنها باقی نمانده است.
گویی آسمان زندگی ما برای همیشه از نور محروم شده و تنها شبِ بیپایانی است که بر ما سایه افکنده است.
ما، غمزدهترین مردمان این جهان، به مانند سایههایی بیرمق و خسته، در گردبادی از اندوه، پریشانی و اضطراب سرگردانیم.
گویی زمین و زمان سوگند خوردهاند تا آخرین بارقههای شادی و آرامش را از ما بربایند و ما را در چنگال سرنوشت تلخ و بیرحم رها کنند؛ سرنوشتی که هیچگاه برایمان جز رنج و عذاب ارمغانی نداشته است.
سایهای سیاه و سنگین، همچون شبحی از عذاب و یأس، بر سر این ملت گسترده شده و نور را از دیدگانمان دزدیده است.
این سایه سیاه، گویی ابرهایی از غم و اندوه است که هیچ نسیمی نمیتواند آن را کنار بزند، هیچ بارانی نمیتواند آن را بشوید، و هیچ طلوعی نمیتواند آن را بشکند.
دیگر هیچ صدای نجاتبخشی از دوردستها به گوش نمیرسد؛ تنها زمزمهی بغضهایی که در گلو خفه شدهاند و اشکهایی که هرگز مجال جاری شدن پیدا نمیکنند، در این سکوت مرگبار طنیناندازند.
گویی این سکوت، خود فریادی از عمق رنج و ناامیدی است که به گوش هیچکس نمیرسد.
در میان این دریای بیکران و توفانی از درد، یأس، و ناامیدی، تنها تکیهگاه و ملجأ ما، بارگاه بیکران و رحمت خداوند متعال است؛ خدایی که به گوشهگیرترین اشکها و بیصداترین نالهها نیز گوش میسپارد و نالههایی که حتی انسانها توان شنیدنشان را ندارند، در درگاه او به فریادی بلند تبدیل میشود.
تنها اوست که میتواند این آوار سنگین و خردکننده را از دوشمان بردارد و نوری تازه در دل تاریکی بیپایانمان بیفروزد. در جهانی که هیچ دستی برای یاری به سوی این ملت دراز نمیشود، هیچ صدایی برای امید دادن به گوش نمیرسد و هیچ چراغی برای نشان دادن مسیر روشن نمیشود، تنها امیدمان به لطف و رحمت بیانتهای اوست؛ خدایی که قدرتش فراتر از تمامی طوفانها و تمامی رنجهاست و تنها نسیم شفقت او میتواند این غبار سیاه و سنگین را از آسمان زندگیمان بزداید.
اما آیا این غبار، این سایهی مرگبار، و این شب تاریک هرگز به پایان خواهد رسید؟
آیا این ملت، که زیر آوار سنگین زخمهای بیدرمان و دردهای بیپایان مدفون شدهاند، روزی بار دیگر طلوع آرامش و نور را خواهند دید؟
خدایا! در میان این همه ناامیدی، رنج، و سیاهی، آیا هنوز بارقهای از امید باقی مانده است؟
آیا هنوز سحرگاهی در پس این شب بیپایان نهفته است؟
یا این ملت برای همیشه در گرداب سرنوشت تلخ خویش گم شدهاند؟
خدایا! تویی که قادر مطلقی، تویی که توان شکستن تمامی سدهای ناامیدی را داری، آیا هنوز نگاهی به این ملت دردمند خواهی داشت؟
تنها نسیم رحمت توست که میتواند این دریای طوفانی را آرام کند و این خاک خسته از رنج را به بهاری تازه بازگرداند.
نویسنده: احمد محمود امپراطور
۱۴۰۳خورشیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر