از سایه های نیستی تا فروغ جاودانگی:
آنگاه که از سرزمینِ بیحدّ و مرزِ اندیشه سخن میگویی،
از اندیشهای که در ژرفای لاهوت، در انعکاسِ نورِ بیآغاز مشتعل گشته، در تلاطمِ اشراقِ سرمدی صیقل یافته و در زهدانِ معنا، در تلاقیِ راز و حکمت، زاده شده است...
آه، چه اندکاند آنان که زمزمه های نامکشوفِ واژگانت را در حصارِ ناسوت به بند نکشند!
چه قلیلاند آنان که ارتعاشِ پنهانِ کلماتت را در محاقِ ادراکِ سایه نشینان، به پژواکی گمشده بدل نسازند!
ای رهگذرِ آستانههای ناپیدا!
ای آوارهی افقهای دور دستِ راز!
ای بینندهی انعکاسِ ازلی بر صفحاتِ ناپدیدِ سرنوشت!
بدان که حقیقت، در آیینهی چشم های فروبسته، جز سرابی نیست.
نغمهی معنا، در ازدحامِ صدا های تهی، به محاقِ خاموشی میلغزد.
چگونه آنان که در پیچا پیچِ تاریکی، در تکرارِ خواب های بیسرانجام، در زنجیرِ جزم های متروک، فراموش گشتهاند، خواهند توانست لرزشِ نادیدنی ترین حقیقت را دریابند؟
آن هم در تار و پودِ ناپیدای واژگانی که از ورای طورِ ادراک،
از ژرفای صُقعِ قُدس، برخاستهاند؟
و این است رمزِ هستی!
هرچه ژرف تر در مُغاکِ معرفت فرو روی، حلقه های محوِ انزوا تو را تنگ تر در بر خواهند گرفت!
هرچه گسترهی شهودت بسط یابد، سایهی سکوت، حضورت را ناشناخته تر خواهد کرد!
آه، دانایی!
آن شعلهی سر به مُهر در ظلمتِ کثرت!
آن تیغِ دو دمی که حاملش را نه تنها به زخمِ جاودان محکوم میسازد، بلکه در درز های گسستهی میانِ هستی و نیستی، در برزخِ تردید، سرگردان میگذارد!
حقیقت، نه در نگاهِ بینایان است، نه در خاموشیِ نابینایان؛
نه در پرتگاهِ ظاهر، نه در ژرفنای باطن!
و تو...
که در شکاف های ناپیدای زمان، در کوچه پس کوچه های بینامِ هستی، در لحظاتِ تعلیقِ محض، میانِ بودن و نبودن، معلقی!
تو که در میانِ خیلِ بیشمار ایستادهای که صدای تو را میشنوند اما سخنت را نمیفهمند!
حضورت را لمس میکنند اما حقیقتت را درنمییابند!
در کنارتند، اما از تو دور تر از غبارِ نیستی!
تو که سایهات را در هزار تویِ آیینه های سراب گم کردهای،
در گردابِ صیرورت، در مدارِ ناپایداریِ معنا، بیپایان میچرخی!
و اینک...
در ارتفاعِ بیداری!
در شکوهِ تجلی!
در صعودِ بی وقفهی معنا!
نه در وادیِ حیرت، که در طوافِ شهود!
نه در ورطهی تعلیق، که در پیوستگیِ نابِ یقین!
دیگر نه در سرگردانیِ بینشان، بلکه در گسترهی نور ایستادهام!
من، نه پژواکی محو در چاهِ خاموشی، که انعکاسی از حقیقتِ بیزوال!
نه نغمهای مدفون در صمت، که طنینِ ازلیای در ابعادِ ناپیدای کائنات!
و این روز... آه، این روز!
دیگر نه در تکرارِ وهم، بلکه در مسیرِ وضوح و آرامش گام برمیدارم!
دیگر نه در چرخهی بیآغاز و بیانجام، بلکه در امتدادِ صعودِ ادراک!
و مگر نه این است که هر پایان، خود آغازِ ناپیدای دیگریست؟
مگر نه این است که هر زایش، تجلیِ حقیقتی نو در باغِ ازلیت است؟
آری!
من در انحلالِ مطلق، نه به نیستی، که به بیکرانگیِ وصال بدل شدهام!
نه در زوال، که در شکوهِ حضور مأوا گرفتهام!
من دیگر نه آوارهی تردید، که همسفرِ یقینم!
و در این مسیر، هر گام، نقشی از حقیقت را در سینهام حک میکند!
و من، در آغوشِ نور، در طوافِ سرمدی، در مدارِ حقیقتِ مطلق،
در آن "او"ی بیآغاز، بیپایان، به خود بازمیگردم!
إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ...
نه در فقدان، که در حضور!
نه در زوال، که در شکوهِ بیکران!
نه در سایه، که در عینِ نور!
نه در بینشانی، که در ساحتِ مطلق!
نه در سرگردانی، که در منزلِ وصالِ ازلی!
و اینک...
در حضوری که زمان را در مینوردد،
در نوری که خاموشی را به تسخیر درمیآورد،
در حقیقتی که ازلیست و به ابدیت میپیوندد،
در آن هستی که نه ابتدا دارد و نه نهایت، آرام گرفتهام...
نویسنده:
احمد محمود امپراطور
شهر بیم و امید
زمستان ۱۴۰۳خورشیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر