۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

فاضل دانشمند جناب محترم حاج عتیق‌ الله بیقرار

 

عتیق الله بیقرار

با نهایت احترام و ارادت، مراتب سپاس و امتنان خویش را تقدیم می‌دارم به جناب محترم، فاضل فرزانه و دانشمند ارجمند، حاج عتیق‌الله بیقرار صاحب، که با بزرگواری تمام و سعه‌ی صدر، امروز وقت گران‌بهای خویش را در اختیارم نهادند و نکات نغز و پرباری را درباره‌ی خویش برایم مرقوم فرمودند.


نوشته‌ی ایشان مایه‌ی افتخار و بهره‌ی وافر بود، و این توجه کریمانه‌ را صمیمانه ارج می‌نهم.

احمد محمود امپراطور

-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-


با کمال احترام و ادب فراوان،

نظر به امر نورِ دیده، دوست ارزشمند و برادرزاده گرامی‌ام، احمد محمود جان، امپراطور دل‌ها، که قرطاسی برایم مهیا نمود و فرمود تا چیزی بنویسم، نمی‌دانم با این حال آشفته و فکرِ نارسا، در حالی که در فصل خزان و برگ‌ریزان زندگی قرار دارم، برای نور بصر از خاطرات عمر فانی و زندگی چه بنویسم.


مرا یارای آن نیست که آنچه در دل دارم، بر روی اوراق این قرطاس سفید بریزم.

به قول حضرت مولانا:

"من گنگِ خواب‌ دیده و عالم تمام کر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"


با این حال، به اقتضای ذوق و سلیقه شخصی و استعداد خدادادی، چند سخنی می‌نویسم تا یادگاری باشد برای عزیز گرامی‌ام، که همچون نوری در چشم و روشنی در دل، مقام برادرزاده‌ای گرانمایه را دارد.

بنده‌ی حقیر و فقیر، عتیق‌الله بیقرار، فرزند مرحوم مغفور عبدال‌محمد خان، از توابع چهاردهی کابل، یکی از مناطق خوش‌آب‌ و‌ هوای این دیار، در ۲۷ ثور سال ۱۳۳۲ خورشیدی، مصادف با ماه مبارک رمضان و روز دوشنبه، در قریه گلچین چهاردهی کابل ـ که بعدها به نام «انچی باغبانان» مسمّا گردید ـ دیده به جهان گشودم.


دوران طفولیت خود را در قریه‌ی آبایی‌ام تا رسیدن به مرحله‌ی مراهقه سپری نمودم.

از آنجا که پدر بزرگوارم اهل علم و دانش و دفتر بود و در ولایت کابل در اداره‌ی احصائیه نفوس مأموریت داشت، مرا در سن هفت‌ سالگی شامل صنف اول لیسه عالی استقلال نمود.


دوره‌ی ابتدایی تعلیم مقدماتی خود را در همان لیسه، در کنار پسر شاه فقید کشور، شهزاده میرویس خان ـ که هم‌صنف بنده بود ـ به پایان رسانیدم.


رفته‌رفته، شوق فراگیری علم و تربیت، سراسر وجودم را فرا گرفت و مرا بر آن داشت تا دست به دامن ادبا، فُضلا، شعرا، و اساتید علم و معرفت زنم.

و از خرمن دانش جنابان‌ شان خوشه‌ای چند چیدم، علی‌الخصوص نشست و برخاستم با حضرت صوفی صاحب غلام نبی عشقری، شایق جمال صاحب، غلام محمد خان وفا، استاد سرآهنگ بابای موسیقی کشور، و همچنین از محضر حضرت قندی آغا صاحب اسیر، معرفت حاصل نمودم.

گاه‌گاه به منازل شان می‌رفتم و در حلقه‌ی صحبت‌ هایشان اشتراک می‌کردم.


دوران ثانوی مکتب را با موفقیت سپری نموده و شامل کار دولتی در وزارت پلان گردیدم.

پس از مدتی مأموریت، از شانس نیک، در رشته‌ی اقتصاد، بورس دولتی حاصل کرده، عازم کشور آلمان شدم و به ادامه‌ی تحصیل پرداختم.

اما از اثر مریضی‌ای که دامنگیرم شد، پس از یک‌سال دوباره به وطن برگشتم.


بعد از بهبود صحتم، مجدداً شامل وظیفه در کميته پلان‌گذاری وزارت پلان گردیدم.

در زمان حکومت کودتایی خلق و پرچم، به‌ مدت شش سال ـ را در مهمان‌سرای خون و وحشت و شکنجه در پلچرخی سپری نمودم، به جرم ضدیت با انقلاب، در حالی‌که نه اهل سیاست بودم و نه مرد پولتیک.

جرم من، زبان گویایم و چشم بینایم بود که نارسایی‌ ها را بازگو می‌کردم.


کارمندان زندان، همه از زمره‌ی جاهلان بودند و اصلاً مقام انسان و انسانیت برای‌ شان قدر و قیمتی نداشت.

شبها و روز های زیادی را در بی‌خوابی و ایستاده‌ ماندن به فرق سر سپری نمودم،

که آن داستان را جداگانه خواهم نگاشت.

پس از رهایی در سال ۱۳۷۱ خورشیدی و در پی جنگ‌های خانمان‌سوز، خانه و کاشانه‌ام را از دست دادم و همچون دیگر هموطنان، با خانواده ام راه مهاجرت به کشور پاکستان را در پیش گرفتم. 

چند سالی را در آن دیار سپری نمودم و پس از بهبود نسبی اوضاع، به کابل بازگشتم.


رفته‌ رفته، از مسیر کتابت و طی مراحل مختلف مأموریت و مسئولیت، به مراتب اداری دست یافتم.

مدتی در سمت آمر ستاد قضایی ستره محکمه ایفای وظیفه نمودم، سپس به‌عنوان رئیس سرمایه‌گذاری وزارت صنایع خفیفه و مواد غذایی گماشته شدم.

بعدتر مسؤولیت ریاست ناحیه دوازدهم شهر کابل را عهده‌دار شدم

 و پس از آن، ریاست باغ تاریخی بابر را بر دوش گرفتم. 

در واپسین مرحله‌ی مأموریت، مسؤولیت تصدی سیلوی مرکزی کابل به بنده سپرده شد.


با تغییر نظام جمهوری اسلامی به امارت اسلامی، پس از بیشتر از چهل سال خدمت با عزت و با نامی نیک، از سوی اداره مربوطه به افتخار تقاعد نایل آمدم.

با مهر و ارادت

مخلص و دوست‌دار وطن و وطندار

حاج عتیق‌ الله بیقرار

بهار ۱۴۰۴ خورشیدی

کابل

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

سفرنامۀ سلوک و سُرور: به یاد حضرت استاد عبادالله نقشبندی

 

سفرنامۀ سلوک و سُرور: 

به یاد حضرت استاد عبادالله نقشبندی

 (قدّس‌اللّٰهُ سرَّه)


شاعر احمد محمود امپراطور

حضرت عارفِ واصل، استاد عبادالله نقشبندی، فرزند وارستۀ غلام نقشبند، در سال ۱۳۲۹ خورشیدی، از مشرق انوار ازلی بر ساحتِ خاکی دمید و در گذر داملالشکری شهرستان خُلم ( تاشقرغان)، چون قبس نوری از عالم لاهوت، در عالم ناسوت تجلّی یافت. 

در همان طفولیت، نسیم طلب در جانش وزیدن گرفت و گام در جادۀ علم و عرفان نهاد. 

پس از طی مدارج مکتب و مدرسه، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی از دارالمعلمین اساسی ولایت بلخ – که خود محراب معرفت و صحن حکمت بود – فارغ‌التحصیل گردید و در سلک طالبان حقیقت، خادمان تعلیم، و سالکان سلوک در آمد.


چهل سال تمام، چون شمعی سوزان، در مکاتب بلخ و سمنگان، به هدایت نسل‌ های تشنه‌ کام معرفت پرداخت. 

گفتار او نسیم سحر بود و نگاهش خورشید مهر. 

هر واژه‌ اش بیدارگر دلهای غافل و نوشداروی جان‌ های خسته بود. 

هیچ لحظه‌ای از عمر شریفش از ذکر، فکر، خدمت و سلوک تهی نماند.


در سال ۱۳۸۴ خورشیدی، به مشیّت الهی و ارادۀ مردم، به مجلس بزرگان راه یافت. 

مجلسی که او آن را نه میدان جا، که محراب تکلیف می‌دانست. 

در همان سال، این فقیرِ سرسپرده را نیز روزگار با وی آشنا کرد؛

 آشنایی‌ که ریشه در ازل داشت.

 در ایام وفات عمّه‌ام، استاد نقشبندی که در مسیر خانۀ ما خانه‌ای به کرایه گرفته بود، برای فاتحه آمد. 

پس از مراسم، لحظاتی چند نشست و هنگام وداع، مرا «دوست» خطاب کرد، 

هر چند از نظر سنی من همسن فرزندش بودم.

گفت: «من هم کم‌کم شعر می‌سرایم»؛ جمله‌ای که دلم را ربود و آغازی شد برای دوستی‌ای که فراتر از نسب و حسب، بر پایه محبتِ معنوی و سلوک درونی بنا شد.


از آن پس، هر روز دیدار ما برقرار بود؛ گاهی یک بار، گاهی دو بار؛ صبح و شام. این دیدارها، مجالس کوچک عاشقانه‌ و عارفانه ای بود با خوانش یکی‌دو غزل، با رایحه‌ عرفان و طعمِ سلوک. 

دوستی‌مان ساده و فقیرانه آغاز شد، اما فخر عارفانه داشت.

 ما را پیوندی خونی نبود، اما خلوص‌مان ریشه‌دارتر از بسیاری پیوندهای خونی بود.


استاد نقشبندی، افزون بر آن‌که معلمی مخلص و سناتوری وارسته بود، عارفی کامل و صوفی فانی‌ در حق نیز به شمار می‌رفت. 

شعرهایش به سبک بیدل رح، صوفی عشقری و دیگر بزرگان طریقت، از نورِ شهود و سوزِ وصال لبریز بود. 

کلماتش نه از زبان، که از عمقِ سرّ جاری می‌شد؛ نه برای خواندن، که برای سلوک شنیدن.


پس از چهار سال خدمت در مجلس، بار دیگر به مأوای نخستین بازگشت و به عنوان عضو علمی تفتیش و بازرسی معارف بلخ، همت بر اصلاح ساختار تعلیم نهاد. 

در سال ۱۳۹۰ خورشیدی، از کار رسمی بازنشسته شد، اما همچنان در خلوتِ دل، در خدمتِ حقیقت باقی ماند.


در سال ۱۳۹۸، در شهر مولاعلی با او دیدار دوباره داشتم. 

چون گذشته، ابیاتی برایم خواند، اما از دنیای آلوده و احوالِ خلق، رنجیده بود. 

با اشاره به فرزند نازنینش، نقیب‌الله نقشبندی، گفت: «محمود جان، این جوان را همیشه عزیز بدار، خواه باشم، خواه نباشم… این آخرین دیدار ماست». گفتم: «کاکای من، چنین مگویید». لبخند تلخی زد و گفت: «حقیقت همین است».


و حقیقت، همانی شد که آن مردِ روشن‌ضمیر پیش‌بینی کرده بود.

 آن دیدار، واپسین دیدار شد. 

آخرین لحظات بود که سایه‌اش بر زمین بود. 

پس از آن، تنها ذکرش در دل‌ها ماند و نامش در زبان‌ها.


و سرانجام، در همان سال، در اثر بیماری‌ های مزمن قلب و دیابت، استاد نقشبندی لباس خاکی را وانهاد و به خلعتِ نورانی پیوست؛ 

رفت، آنچنان‌ که عارفان می‌روند؛ بی‌صدا، سبک‌بال، با جامی از فقر و فخر، و شوق وصال.


روح شریفش در بارگاه رب‌العالمین، در تجلّیات انوار الهی غرق باد و یاد نازنینش در محراب دل‌ها، چون ذکر اسماء حسنی، جاودانه و مقدّس.


نمونه کلام؛

بهار امسال اگر چون پار ميآيد نيايد بهِ

اگر با تيغ و با تلوار ميآيد نيايد بهِ

و يا بادشنه ي خونبار ميآيد نيايد بهِ

و يا با جنگ و با پيكار ميآيد نيايد بهِ

بهاري كز وجودش عار ميآيد. نيايد بهِ

*****

نه سروي سر زند حالا ز باغ وبوستان ما

نه گل بشگفته تا ايندم ز طرفِ گلستان ما

ندارد فرق تا اكنون بهار و يا خزانِ ما

ندانم از چهِ در غفلت فتاده باغبانِ ما

كه اين حالت اگر تكرار ميآيد نيايد بهِ

*****

بهاراني كزو شادي و خرسندي نيفزايد

بزيرِ سايه ي بيد و چنارش كس نيآسايد

لبِ هر جويباري را گل و نسرين نيآرايد

غٌباري كينه را از صفحه دل ها نبزدايد

به هر اندازه و مقدار ميآيد نيايد بهِ

*****

نه شور و شيوني از جانب گلزار ميخيزد

نه هٰاي وهوي چوپان ازدل كوهسار ميخيزد

نه آهنگيِ دل انگيزي ز سازي تار ميخيزد

نه فرياد و فغانيِ از دلِ بيدار ميخيزد

اگر با اينچنين. ادبار ميآيد نيايد بهِ

{عبادالله نقشبندي}

۱۳۹۴/۱۲/۲۹ خورشیدی 


با اندوه بسیار و دل پر درد

نویسنده: احمد محمود امپراطور

چهارشنبه، ۱۲ جوزای ۱۴۰۰ خورشیدی

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

سیر و گشت

 



چند روز پیش، در یک فرصت خوب و در هوای سبز و معطر بهاری، از طرف دوست گرم‌آبه و گلستانم، آقای آریان، به گل‌گشتی کوتاه به سوی گل‌باغ و دوغ آباد ولسوالی چهارآسیاب ولایت کابل دعوت شدم.


هرچند تغییرات زیادی در بخش راه‌ها و خانه‌ها به وجود آمده بود و مشکلات کم‌آبی، از سبزی و طراوت باغ‌ها و مزارع کاسته بود، ولی باز جای شکر است که امنیت خوبی حکم‌فرماست.


به باغ زیبایی رفتیم که سال گذشته نیز به آن‌جا رفته بودیم. 

آن‌وقت درختان زیادی از سیب، انگور و بادام، پُربار و فراوان بودند، 

ولی امسال به‌دلیل کمبود آب، بیشتر درختان خشکیده بودند.


لحظاتی دور از دغدغه‌های شهر کابل، به یاد و خاطرات گذشته، زمانی که در بدخشان بودم، در کنار کاکا نعمت‌گل سپری کردیم.


کاکا گل، مردی پخته و آزموده روزگار است که سرد و گرم زمانه را چشیده است. 

با وجود تمام فقر و مشکلاتی که متأسفانه دامنگیر همه ماست، با امید به زندگی و پیشانی باز با ما سخن گفت و خوش گذشت؛ قصه کردیم و خندیدیم.

و شکر گذار این روز ها کردیم.


از بته‌های گیاهی و مفیدی که در باغ بود جمع‌آوری کردم و از شاخه‌های بزرگ تاک های که خشکیده بود، دو اصله برداشتم که عنقریب به نوعی از کاردستی بدل خواهم کرد و با شما عزیزان شریک می‌سازم.


با مهر و امید 

نویسنده: احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

Author: Ahmad Mahmood Imperator: Half a Century of Turmoil From the Alleyways of War to the Embrace of Peace

Ahmad Mahmood Imperator


Sometimes, moments take shape in our lives that stay with us like a shadow until the end of our days. Moments that cannot be forgotten, nor escaped from repeating. This is a glimpse of a memory that, even after many years, still carries with it the scent of dust, gunpowder, and the compassion of a stranger woman.

Since I was six years old until now, I have endured many physical and emotional wounds.

The first blow came on the 16th of Hoot, 1368 (March 7, 1990), the day of Shahnawaz Tanai’s coup, when I was injured in the knee.

A wound that not only affected my body but also scarred my soul.

In the year 1371 (1992), with the fall of Dr. Najibullah’s government and the takeover of Kabul by the Mujahideen factions, bitter and chaotic days began.

At that time, I was a third-grade student and, every day, I would walk through fire and smoke to attend Habibia High School, which was across from our home.

Our class was on the first floor, but even there, the room was not safe from the irregular sounds of rockets and gunfire.

One day, after being dismissed in the first hour, one of my closest friends and classmates was horrifically killed in front of my eyes on the way home.

A young man with tangled hair and rage in his eyes—who was from our own Hazara community—shot my friend on purpose with a weapon I later learned was a PK (Peka) machine gun. He belonged to one of the factions operating an armed post across the street.

That scene, that moment of death, and that final glance are things I will never forget.

His name was Wais Ahmad. He had a fair face, rosy cheeks, and innocent almond-shaped eyes.

Just a few days after this painful incident, a rocket launched from the Chahar Asiab area of Kabul struck our home.

The time between hearing the explosion and the collapse of the building was only a few seconds, yet everything changed in that instant.

That day, from sheer fear and panic, I fainted and remained unconscious for an entire day.

Although the rocket hit a container behind the wall of our house—in which one of the neighbors had parked a vehicle—the blast wave and shrapnel from the 60mm rocket were so powerful that it blew out all the doors, windows, and furniture from our home.

Our ears had become accustomed to the sound of light and heavy weapons that continued nearly 24 hours a day.

We died and came back to life thousands of times, day and night, so we no longer feared the sound of rockets or gunfire.

Because we were living in the center of the factions' battlefield, there was no way out.

Finally, on the 7th of Asad, 1371 (July 29, 1992), after enduring countless dangers and passing through fire and smoke, we managed—along with a few members of my family and without the company of my parents—to head toward the northern provinces. Leaving Kabul, the city where we had lived and carried thousands of memories in its streets and markets, was neither easy nor a simple choice; but our survival depended on this bitter decision.

Our long and perilous journey brought us to the northern Salang Pass—a place where fate once again turned a bitter page in our lives. Individuals who identified themselves as members of the Islamic Movement were stopping vehicles one by one, conducting searches on everyone. As our vehicle halted at one of the steep, winding turns of Salang,

we watched the scene in terror, when suddenly, a clash erupted between this group and forces claiming loyalty to Jamiat-e-Islami.

From that high point, we witnessed a scene that can never be forgotten. War, looting, and escape; each moment was an image of the fall of humanity. Men who called themselves Mujahideen stormed vehicles, stole people’s belongings, and violently separated girls from their families.

They forced people to hand over money and gold they had hidden on them.

Helpless, we watched this tragedy unfold from a short distance, our breaths held tight. Our hearts were pounding, yet our hands were powerless. There, among the mountains of Salang, humans had turned on each other like wild beasts, and what we saw etched this bitter truth into our minds:

Truly,
When a human being falls from the framework of humanity, they become worse and more destructive than any predatory beast.

The clash between the two groups continued for hours until fighter jets from Mazar-e-Sharif stormed the skies over northern Salang and bombarded the area.
The sound of explosions echoed through the rocky mountains, and the ground beneath our feet trembled.
Death felt imminent with every passing moment. Amidst the chaos, armed forces took away large amounts of goods and property.

The cries and wails of families echoed through the Salang mountains. Mothers raised their hands to the sky, begging for help from God; fathers, with eyes full of tears, stretched out their empty hands in despair; and children trembled in fear within their mothers’ arms. That scene was nothing short of an image of the Day of Judgment—a vision of destruction in which no voice of humanity could be heard.
It was as if a monstrous zombie of terror had descended from the mountains and valleys of Salang, annihilating every sign of humanity in its cold gaze and savage behavior.

We stood in a corner of that field of chaos—shocked and helpless. Our breaths were caught in our chests, and all we could do was pray for the nightmare to end. But those prayers were nothing more than silent echoes fading into the mountains.

We spent the night in the soul-piercing cold of northern Salang. Our vehicle—a somewhat worn-out Mercedes 302 bus—was parked on a roadside corner, stuck among more than a thousand other passengers. Despite being the month of Asad (July–August), the air carried the scent of autumn. The mountain cold crept mercilessly into our bones, and there was no sign of a café, restaurant, or shelter in sight.

Hunger, fear, escaping one war only to be trapped in another—these had drained the warmth of life from within me, and the cold, terror, and helplessness had taken full hold of my being.

In that very bus, Mr. Salam Sangi was with us—alongside his wife and children. He was a beloved actor of our country’s cinema, a kind and humble man. Even though he himself was caught in the same difficult situation, he immediately got off the bus and began speaking with the driver of a truck full of potato sacks. A few minutes later, with his lap filled—perhaps over ten kilograms—with potatoes, he returned with a warm smile.

With the help of a few fellow countrymen, they gathered dry wood, torn cardboard, and scattered debris to build a mound of fire. The flames lit up the night like lanterns of hope. The potatoes were thrown into the heart of the fire one by one to prepare, as the northerners say, kachalo-e-kalukhak—potatoes roasted under embers.

The aroma of burning wood, mountain shrubs, and roasted potatoes filled the air—an unforgettable, nostalgic, and comforting scent in that bone-chilling cold. Mr. Sangi kindly offered those half-charred, warm potatoes to everyone—children, women, and the elderly whose eyes had been darkened by fatigue and the fear of wartime nights.

At that moment, I was suffering from a severe headache; the pain pounded at my temples like a hammer. Mr. Sangi’s wife, a wise and compassionate woman, brought out some hot water from her travel thermos. She poured a few sips into a small cup to let it cool slightly, then added 11 drops of a painkiller and kindly offered it to me. I drank the medicine. The warmth of the drink and the murmur of people's conversations lulled me to sleep—a sleep that felt more like a brief refuge from the hellish reality.

The night passed in a strange, trembling silence. Yet in the heart of that dark night, a small flame of humanity had brought us together; a flame that, through a simple potato and a kind heart, offered warmth and planted a faint hope in the depths of that endless night.

The next morning, after that cold and unforgettable night, we resumed our journey toward Baghlan province. We traveled cautiously and slowly until finally, around nine in the morning, we reached the city of Pul-e-Khumri. We stopped at a modest restaurant in town, freshened our hands and faces with the flowing cold and clear water, and had a light meal. Two of my uncles were with us—one residing in Mazar-i-Sharif and the other in Badakhshan.

After hearing the heartbreaking news of a rocket striking our home, they had rushed to Kabul out of concern and convinced my father to let me, my brother, and my younger cousin accompany them to Badakhshan, hoping to protect us from the dangers of war.

In Pul-e-Khumri, the uncle heading to Mazar separated from us and continued toward his home. The three of us continued the journey north with my uncle from Badakhshan. The road was relatively calm and reassuring; the provinces of Kunduz, Takhar, and Badakhshan were under the control of the Islamic Unity Party and the Supervisory Council. There were checkpoints along the route where our vehicle was stopped, but their conduct was respectful and humane. They merely inspected, apologized, and cleared the way.

Mr. Salam Sangi left us in Kunduz province. Around noon, we reached Takhar province and got off the vehicle. My uncle searched for another car to take us to Badakhshan. After much effort, he found a GAZ-66 truck owned by friends and villagers of ours. The driver was known as "Khalifa Asad," a man with a sunburned face and a warm demeanor.

The weather in Takhar was scorching and volcanic.

The beautiful city of Taloqan had taken on a semi-military appearance. From all sides, people were calling out, “Khalifa Asad, move quickly, fighting might break out.” We, too, left for Badakhshan without delay. Our final destination was the Kishm district.

Though the distance from Taloqan to Kishm was only about 70 kilometers, the road was so rough, dusty, and unfamiliar that the vehicle had to stop every few minutes to find the right way.

We passed through flood-washed trails, from Kalafgan district to Kishm. The salty dust covered our faces like a white, bitter mask. The extreme heat and the friction of clothing against my young body caused severe chafing on my neck. My uncle and cousin noticed that my skin was badly irritated, and my clothes had stuck to my wounds.

I endured the pain and burning of my wounds, and my uncle kept saying, “We're almost there—just a little more.”

Finally, after a three-hour journey across the 70-kilometer stretch, we arrived in the city of Mashhad in Kishm district.
My uncle took us to the home of his sister-in-law (his wife’s sister). They welcomed us warmly and kindly.

My cousin asked them to provide a piece of cloth so she could clean my wounds and help me change into fresh clothes. Since there was no doctor or well-equipped clinic available, home care was our only option.

There was little time and much concern.
My uncle managed to convince Khalifa Asad to take us all the way to our own village, Kangurchi. Once again, we boarded the same GAZ-66 vehicle and began the 10 to 11-kilometer journey from Mashhad to Kangurchi, which took us more than half an hour due to the terrible condition of the road.

The road was so rough and broken.
But fortunately, despite all the difficulties and treacherous terrain, Khalifa Asad's vehicle did not break down. It was late afternoon when we finally reached the village of Kangurchi—my uncle’s home.

My uncle was a dignified and influential man. He wasn’t only the chief of this village but also led six surrounding villages. Among the people, he was known as a noble, just, and compassionate leader.

Our arrival was met with a wave of warm and affectionate voices. Someone excitedly asked my name, another with concern inquired about our journey and how many days we had been on the road.
The elders of the village were asking my father how Yawar Sahib was doing.

In short,
the humble, sincere men, women, and children gazed at me with curiosity. I was wearing a Cuban-style outfit with white rubber shoes. The pinkish, fair color of my face—untouched yet by the northern sun—seemed strange and interesting to them.

The village children—barefoot, dressed in simple clothes but full of hope—quickly became my friends. Their laughter echoed through the dusty alleys, and they began calling me “Tajikistani.”

And thus began my new life
in the heart of the proud mountains and lush green valleys of Kishm, Badakhshan—the land of my ancestors.
A land which, despite its hardships, slowly began to taste like life to me.

I find it necessary to say...
The purpose of writing this life story is not merely to recall memories, but to document experiences—ones that might serve as a beacon of light for today’s generation and those to come. It doesn’t matter what social class or group they belong to; what matters is that they learn from the past and pursue a path of awareness and knowledge.

Illiteracy, ignorance, poverty, and other social plagues are bitter roots of misery. They pave the way for unemployment, violence, ruin, and destruction.

In this story, everything I have written stems from personal experience. I have neither exaggerated nor omitted; I have written only what truly happened, with honesty and a sense of responsibility.

I firmly believe that war and destruction bring nothing but backwardness, exhaustion, and suffering—both physical and emotional—for society.

I consider myself the humblest child of this land. Yet I hold immense respect for the people of my homeland, regardless of their ethnicity, language, social class, or faith.

What happened to us was the result of our naivety, illiteracy, and being misled—not a sign of the worthlessness of this nation.

The people of my homeland are among the most honorable, dignified, hospitable, and loving humans on this planet.
In any country, if fifty years of proxy wars are forced upon it, the fabric of that society will inevitably tear apart. But the great nation of Afghanistan, despite half a century of suffering, wounds, and conflict, still stands—resilient, hopeful, and proud.

With hope for lasting peace, true tranquility, and comprehensive prosperity for the beloved people of my homeland—
for it is the rightful claim of every human and every member of society.

Author: Ahmad Mahmood Imperator 
Translation of the Narrative by: Sara.D
May 2025

۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

نیم قرن حادثه- از کوچه‌های جنگ تا آغوش صلح

 

روایت از چشم دید های احمد محمود امپراطور


نیم قرن حادثه شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور

گاهی لحظاتی در زندگی ما نقش می‌بندند که تا پایان عمر، مثل سایه‌ای با ما می‌مانند. نه می‌توان آن‌ها را فراموش کرد، نه از تکرارشان گریخت. این روایت، برشی‌ست از خاطره‌ای که هنوز، بعد از سال‌ها، بوی خاک، باروت و دلسوزی یک زن غریبه را با خود دارد.


از شش‌سالگی تا امروز، زخم‌ها و آسیب‌های فراوان جسمی و روحی بر من وارد شده است. 

نخستین ضربه در روز ۱۶ حوت ۱۳۶۸ خورشیدی بود؛ همان روزی که کودتای شهنواز تنی رخ داد و من از ناحیه زانو مصدوم شدم. 

زخمی که نه تنها جسم، بلکه روحم را نیز درگیر کرد.

در سال ۱۳۷۱ خورشیدی، با سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله و تسلط تنظیم های جهادی بر کابل، روزهای تلخ و پرآشوبی آغاز شد. 

در آن زمان، من دانش‌آموز صنف سوم مکتب بودم و هر روز در میان آتش و دود، به لیسه عالی حبیبیه که مقابل خانه ما بود می‌رفتم. 

صنف ما در منزل اول قرار داشت، اما فضای صنف از صدای راکت‌ها و فیرها نا منظم در امان نبود.

روزی پس از رخصتی در ساعت اول، یکی از بهترین دوستان و همصنفی‌هایم در مسیر خانه به طرز هولناکی پیش چشمانم جان داد. 

جوانی با موهای ژولیده و پر غضب که از قوم هزاره‌ های ما بود، در غندی اوپراتیفی که متعلق به آنان میشد در آن سوی سرک با سلاحی که بعدها فهمیدم نوعی پیکا بود، دوست مرا به عمد هدف قرار داد.

 آن صحنه، آن لحظه مرگ، و آن نگاه آخر، چیزی است که هرگز از یادم نمی‌رود.

اسمش ویس احمد بود چهرهٔ سفید، گونه های گلگون و چشم های معصوم و بادامی داشت.

چند روزی از این حادثه‌ی دردناک نگذشته بود که راکتی از سمت چهار آسیاب کابل به خانه‌مان اصابت کرد.

زمان میان شنیدن صدای انفجار تا فروریختن آوار، فقط در چند ثانیه همه چیز را تغیر داد.


آن روز، از شدت ترس و وحشت بی‌هوش شدم و یک روز کامل در بی‌خبری مطلق فرو رفتم.


راکت گرچه به داخل کانتینری که پشت دیوار خانه قرار داشت برخورد کرد—و درون آن یک عراده موتر از همسایه پارک شده بود—اما موج انفجار و ترکش‌های راکت سکر شصت چنان قدرتی داشت که تمام درها، پنجره‌ها و وسایل خانه‌مان را به بیرون پرتاب کرد.


گوش ها مان با صدای جنگ افزار های سبک و سنگین که تقریبا 24 ساعت ادامه داشت عادت کرده بود

از بسکه روز و شب هزاران بار مردیم و زنده شدیم دیگه از صدای راکت و فیرها اسلحه نمی ترسیدیم 

چون ما در مرکز خانه جنگی تنظیم ها قرار گرفته بودیم و راه برای بیرون رفت نبود.

بلاخره در هفتم اسد سال ۱۳۷۱ خورشیدی، پس از سپری کردن ده‌ها خطر و عبور از میان آتش و دود، بالاخره موفق شدیم با چند تن از اعضای خانواده‌ام، بدون همراهی پدر و مادرم، راهی ولایات شمال شویم. دل‌کندن از کابل، شهری که در آن زیسته بودیم و هزاران خاطره در کوچه‌ها و بازارش داشتیم، نه آسان بود و نه انتخابی ساده؛ اما بقای ما در گرو این تصمیم تلخ بود.


مسیر طولانی و پرخطر ما را به سالنگ شمالی رساند؛ جایی که سرنوشت بار دیگر برگی تلخ برایمان رقم زد. افرادی که خود را متعلق به جنبش اسلامی می‌نامیدند، موترها را یکی پس از دیگری متوقف می‌کردند و همه را به بازرسی می‌گرفتند. در حالی که موتر حامل ما در بلندای پیچ و خم سالنگ توقف کرده بود 

با وحشت به این صحنه می‌نگریستیم، ناگهان برخورد میان این گروه و نیروهایی که خود را وفادرا به جمعیت اسلامی میگفتند آغاز شد.

از فراز آن بلندی، ما صحنه‌ای را نظاره می‌کردیم که هیچ‌گاه نمی‌توان از یاد برد. جنگ، غارت و گریز؛ هر لحظه‌اش تصویری بود از سقوط انسانیت. مردانی که خود را مجاهد می‌نامیدند، به موترها یورش می‌بردند، اموال مردم را می‌ربودند و دختران را با زور از خانواده‌هایشان جدا می‌کردند.

با اینکار وادار می‌کردند که پول و طلایی که پیش خود پنهان کردند برایشان واگذار کند

ما درمانده، با نفس‌هایی حبس‌شده، از فاصله‌ای اندک شاهد این فاجعه بودیم. قلب‌هایمان می‌تپید، اما دست‌هایمان ناتوان بود. آن‌جا، در میان کوه‌های سالنگ، انسان‌ها چون درندگان به جان هم افتاده بودند، و آنچه دیدیم این حقیقت تلخ را در ذهنمان حک کرد:

واقعا 

اگر انسان از چوکات انسانیت سقوط کند، از هر حیوان درنده‌ای بدتر و ویرانگرتر می‌شود.


ساعت این برخورد میان شان ادامه پیدا تا اینکه

جت‌های جنگی از مزار شریف به آسمان سالنگ شمالی هجوم آوردند و منطقه را بمباران کردند. 

صدای انفجارها در میان کوه‌های سنگی طنین می‌انداخت و زمین زیر پایمان می‌لرزید. 

هر لحظه انتظار مرگ می‌رفت. در این آشوب، نیروهای مسلح اجناس و دارایی‌های زیادی را با خود بردند.

صدای فریادها و ناله‌های خانواده‌ها در کوهستان سالنگ پیچیده بود. مادرانی که دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده و از خداوند طلب یاری می‌کردند، پدرانی که با چشمان پر از اشک، دست‌های خالی خود را به‌سوی شان دراز کرده بودند، و کودکانی که در آغوش مادرانشان از ترس می‌لرزیدند. آن صحنه چیزی نبود جز تصویری از قیامت؛ شکلی از ویرانی که در آن هیچ صدای انسانیت شنیده نمی‌شد.

گویی هیولایی از زامبیای وحشت از کوه‌ و دره های سالنگ فرود آمده بود؛ هرچه نشانی از انسانیت داشت، در نگاه سرد و رفتار درنده‌اش نابود می‌شد.

ما در گوشه‌ای از این میدان آشوب، مبهوت و درمانده ایستاده بودیم. نفس‌هایمان در سینه حبس شده بود و تنها دعا می‌کردیم که این کابوس پایان یابد، اما این دعاها جز پژواکی بی‌صدا در میان کوه‌ها نبودند.


شب را در سرمای جان‌سوز سالنگ شمالی سپری کردیم. موتر حامل ما، یک بس 302 نسبتا کهنه بود که در میان ازدحام بیش از هزار نفر مسافر، در گوشه‌ای از جاده متوقف شده بود. هوا به‌رغم آنکه ماه اسد بود، بوی پاییز داشت. سرمای کوهستان بی‌رحمانه در جانمان نفوذ می‌کرد و هیچ نشانی از کافه، رستوران یا سرپناهی نبود.

گرسنگی، ترس و فرار از یک جنگ، و گرفتار شدن در جنگی دیگر، گرمای زندگی را از جانم ربوده بود؛ و سرمای، وحشت و بی‌پناهی تمام وجودم را فرا گرفته بود.


در همان موتر، آقای سلام سنگی نیز با همسر و فرزندانش همراه ما بود؛ بازیگر مردمی و جوانمرد سینمای کشور، مردی خوش‌رفتار و بی‌ادعا. با آنکه خودش نیز در تنگنای سختی قرار داشت، بی‌درنگ از موتر پیاده شد و با راننده‌ی یک موتر باربری که پر از بوری‌های کچالو بود، وارد گفت‌وگو شد. دقایقی بعد، در حالی‌که دامنش پر از کچالو شده بود—شاید بیش از یک سیر—با لبخندی بازگشت.


با کمک چند تن از هموطنان، از چوب‌های خشک، کارتن‌های پاره، و خاشاک پراکنده در اطراف، تلی از آتش برپا ساختند. شعله‌های آتش در تاریکی شب چون فانوس امیدی درخشیدند. کچالوها یکی‌یکی در دل آتش انداخته شدند تا به‌قول مردمان شمال، "کچالو کلوخک" یا همان "زیر آتشی" آماده شود.


رایحه ای دود چوب و بته های کوهی و کچالوی پخته در هوا پیچید؛ بویی آشنا، نوستالژیک، و دل‌گرم‌کننده در دل آن سرمای استخوان‌سوز بود. آقای سنگی، مهربانانه، از آن کچالوهای نیم‌سوخته و گرم به همه تعارف می‌کرد؛ به کودکان، زنان، و پیرمردانی که چشمانشان از خستگی و ترس شب‌های جنگ به سیاهی نشسته بود.


من در آن لحظه دچار سردرد شدیدی شده بودم؛ درد مثل چکشی به شقیقه‌ام می‌کوبید. همسر آقای سنگی که زن فهیم و دل‌سوزی بود، از ترموز سفریش مقداری آب جوش بیرون آورد. در پیاله‌ای کوچک، چند جرعه‌ آب ریخت تا سرد شود، سپس ۱۱ قطره از داروی مسکن در آن چکاند و با مهربانی به من تعارف کرد. دارو را نوشیدم. گرمای آن نوشیدنی و صدای گپ گپ مردم، مرا به خواب برد. در خوابی که شاید بیشتر شبیه پناهگاهی کوتاه از جهنم واقعیت بود.


شب در سکوتی مرموز و لرزان سپری شد. اما در دل آن شب سیاه، شعله‌ی کوچک انسانیت، ما را گرد هم آورده بود؛ شعله‌ای که با کچالویی ساده و دلی مهربان، گرما بخشید و امیدی اندک در دل این شب بی‌انتها کاشت.


فردای آن شب سرد و به‌یادماندنی، حرکت‌مان را به‌سوی ولایت بغلان آغاز کردیم. راه را آهسته و با احتیاط پیمودیم تا سرانجام، حوالی ساعت نُه پیش از چاشت، به شهر پلخمری رسیدیم. در یکی از رستوران‌های ساده‌ی آن شهر، دمی ایستادیم؛ دستان و صورتمان را با آب سرد و گوارای جاری تازه کردیم و غذایی مختصر خوردیم. همراه ما دو کاکایم نیز بودند؛ یکی ساکن مزار شریف و دیگری در بدخشان زندگی می‌کرد.


آنان پس از شنیدن خبر تلخ اصابت راکت به خانه‌مان، دل‌نگران به کابل آمده بودند و پدرم را مجاب ساختند تا من، برادرم، و دختر عمه‌ام که نسبتاً خردسال بود، با ایشان به بدخشان برویم تا از خطرات جنگ در امان باشیم.


در پلخمری، کاکایم که راهی مزار شریف بود، از ما جدا شد و به‌سوی خانه‌اش رفت. ما، سه‌نفری، به همراه کاکای بدخشانی‌ام، سفر به سمت شمال را ادامه دادیم. مسیر راه تا حدودی آرام و اطمینان‌بخش بود؛ ولایات کندز، تخار و بدخشان تحت کنترل تنظیم جمعیت اسلامی و شورای نظار بودند. در نقاطی از مسیر، پاسگاه‌هایی برپا بود. موتر را توقف می‌دادند، اما رفتارشان محترمانه و انسانی بود. تنها بازرسی می‌کردند، پوزش می‌طلبیدند و راه را باز می‌نمودند.


آقای سلام سنگی در ولایت کندز از ما جدا شد. نزدیک پس‌ازچاشت به ولایت تخار رسیدیم و در آنجا از موتر پایین شدیم. کاکایم به‌دنبال موتر دیگری رفت تا ما را به بدخشان منتقل کند. پس از تلاش فراوان، یک عراده موتر نوع گاز ۶۶ پیدا کرد که از دوستان و هم‌قریه‌گی‌های ما بود. راننده‌ی موتر را «خلیفه اسد» صدا می‌کردند؛ مردی باچهره‌ی آفتاب‌سوخته و رفتاری گرم.


هوا در ولایت تخار گرم و آتش‌فشان‌گونه بود.

 شهر زیبای تالقان اما چهره‌یی نیمه‌نظامی به خود گرفته بود. از هر طرف صدا می‌کردند که «خلیفه اسد، زودتر حرکت کن، ممکن است جنگ شود.» ما نیز بدون تأخیر به سوی بدخشان به‌راه افتادیم. مقصد نهایی‌مان ولسوالی کِشم بود.

 فاصله‌اش تا شهر تالقان حدود 70 کیلومتر بود، اما راه به‌قدری خراب، خاکی و ناشناس بود که موتر هرچند دقیقه توقف می‌کرد تا مسیر را از نو پیدا کنند.


ما راه را از دل سیل برد ها می‌پیمودیم؛ از ولسوالی کلفگان تا کشم. گرد و خاکِ نمک‌آلود، سر و صورت‌مان را چون ماسکی سفید و تلخ پوشانده بود. شدت گرما و اصطکاک لباس با بدن کودکانه‌ام، موجب سوزش شدیدی در گردنم شده بود. کاکایم و دختر عمه‌ام متوجه شدند که بدنم دچار شاریدگی شدید شده و لباس به پوستم چسپیده است.

درد و سوزش زخم هایم را تحمل می کردم

و کاکایم می‌گفت کم مانده بخیر می‌رسیم

سرانجام، پس از سه ساعت سفر در مسیر ۷۰ کیلومتری، به شهر مشهد ولسوالی کشم رسیدیم. 

کاکایم ما را به خانه‌ ای خیاشنه‌اش (خواهر زنش) برد. از ما گرم و صمیمانه پذیرایی کردند.

 دختر عمه‌ام از ایشان خواست پارچه آبی فراهم کنند تا زخم‌های مرا شست‌وشو دهد و لباسی دیگر بر تنم کند. چون نه دکتری در دسترس بود و نه درمانگاهی مجهز، جز مراقبت خانگی راهی نداشتیم.

و همچنان

وقت اندک بود و نگرانی زیاد. کاکایم توانست خلیفه اسد را متقاعد کند که ما را تا قریه‌ی خودمان، کنگورچی، برساند. دوباره سوار همان موتر گاز ۶۶ شدیم و راه ۱۰ تا ۱۱ کیلومتری مشهد تا کنگورچی را در حدود بیشتر از نیم ساعت پیمودیم.

از بسکه سرک خراب بود

ولی خوشبختانه، با همه‌ی مشکلات راه صعب‌العبور و ناهموار، موتر خلیفه اسد عوارضی نکرد.

عصر بود که به قریه‌ی کنگورچی رسیدیم؛ جایی که خانه‌ی کاکایم بود.

کاکایم مردی باوقار و صاحب نفوذ، او هم رئیس این قریه بود و هم زعامت شش قریه‌ی اطراف را نیز بر عهده داشت و در میان مردم به جوانمرد مردمی، عادل و دلسوز، شهرت داشت.


ورود ما با موجی از صداهای پر مهر همراه شد؛ یکی با شوق نامم را می‌پرسید، دیگری با نگرانی از سختی‌های راه جویا می‌شد که چند روز در سفر بوده‌ایم.

کلان های قریه از پدرم می پرسیدند که یاور صاحب چطور بودند؟

خلاصه

زنان، مردان و کودکان ساده‌دل و بی‌آلایش، با کنجکاوی نگاهم می‌کردند. لباسی کوبایی به تن داشتم با کرمچ سفید، و رنگ صورتی و روشن صورتم که هنوز آفتاب شمال را ندیده بود، برایشان عجیب و جالب بود.


کودکان قریه—با پای برهنه، پیراهن‌های ساده اما دل‌های پرامید—خیلی زود با من دوست شدند. صدای خنده‌هایشان در کوچه‌های خاکی می‌پیچید و مرا «تاجیکستانی» صدا می‌زدند.


و این‌گونه، زندگی تازه‌ام در دل کوه‌های سرافراز و دشت های سبز و خرم کِشم بدخشان، سرزمین نیاکانم، آغاز شد. 

سرزمینی که در دل تلخی‌ها، اندک‌ اندک برایم مزه‌ی زندگی می‌گرفت.


بر خود لازم می‌دانم...


هدف از نگارش این روایت زندگی، تنها یادآوری خاطرات نیست؛ بلکه تلاشی‌ست برای ثبت تجربه‌هایی که شاید چراغ راهی باشد برای نسل امروز و آیندگان. فرقی نمی‌کند از کدام قشر و طبقه‌ی جامعه باشند؛ مهم این است که از گذشته بیاموزند و راه آگاهی و دانایی را پیش گیرند.


بی‌سوادی، ناآگاهی، جهل، فقر و دیگر آسیب‌های اجتماعی، ریشه‌های تلخ بدبختی‌اند؛ زمینه‌ساز بیکاری، خشونت، تباهی و نابودی.


در این داستان، آن‌چه نوشته‌ام حاصل تجربه‌ی شخصی‌ام است. نه چیزی به آن افزوده‌ام و نه از آن کاسته‌ام؛ تنها آن‌چه بر من گذشته، با صداقت و احساس مسئولیت به قید این دفتر آورده‌ام.


بر این باورم که جنگ و ویرانی، جز تباهی، عقب‌ماندگی و فرسودگی جسم و جان جامعه، ارمغانی ندارد.


من خود را کوچک‌ترین فرزند این خاک می‌دانم؛ اما با تمام وجود به مردم سرزمینم، از هر قوم، زبان، قشر و مذهبی که باشند، احترام دارم.

آن‌چه بر ما رفت، نتیجه‌ی ساده‌دلی، بی‌سوادی و فریب‌خوردگی‌مان بود؛ نه نشانه‌ی بی‌ارزشی این ملت.


مردم سرزمینم، شریف‌ترین، باوقارترین، مهمان‌نوازترین و دوست‌داشتنی‌ترین انسان‌های این کره‌ی خاکی‌اند.


در هر کشوری، اگر پنجاه سال جنگ نیابتی بر آن تحمیل شود، تار و پود آن جامعه از هم می‌پاشد. اما ملت بزرگ افغانستان، با وجود نیم قرن رنج و زخم و ستیز، هنوز ایستاده است؛ استوار، امیدوار و سربلند.


با امید صلحی پایدار، آرامشی واقعی و سعادتی فراگیر برای مردم عزیز میهنم؛

چرا که این حق مسلم هر انسان و هر عضو جامعه است.

نویسنده: احمد محمود امپراطور

بهار 1404خورشیدی

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

The Lost Glory of Humanity: A Reflection on the Spiritual Crisis of the Modern Age"

 

Ahmad Mahmood Imperator

The Human Outlook of Today: A Bitter and Sorrowful Reflection of Humanity's Lost Path in the Soul-less, Mechanized Storm of Modernity


Modernity, with all its glitter, has forgotten the soul and reduced humans to mere tools serving the cold, emotionless interests of dominating powers. In a world where human values have been pushed to the margins, the measure of a person’s honor is no longer based on virtue and knowledge but on wealth, military strength, and political influence. Science—intended to be the beacon of human advancement and enlightenment—has become a tool of oppression, violence, and subjugation.


In the contemporary world, instead of ascending to higher levels of awareness and spiritual enlightenment, humanity sinks into the swamp of animalistic competition and the lust for power. The essence of human existence, which is a blend of light, love, and meaning, has been forgotten in exchange for the illusion of dominance and superiority. In this dark journey, humanity has lost its way, bringing its own kind, the living nature, and even the very essence of existence to the slaughter of destruction.


In an era where superpowers have taken control of the political, economic, and media life of the world, there is no longer room for superhumanity, super-virtue, or super-ethics. This incomplete evolution, which only thrives in physical and technical dimensions, has deprived the world of the essence of human values, creating a soulless, meaningless world. A world where happiness, peace, awareness, and spiritual enlightenment have turned into distant, forgotten dreams, putting humanity on the brink of inner collapse and moral extinction.


This situation is not just a crisis; it is a call that arises from the depth of human conscience, a bitter warning that calls everyone to wake up. In an era where globalization is accelerating and technology is advancing at an overwhelming pace, more than ever, humanity needs to pause and return to itself. True greatness is not found in the glitter of machines or the deafening noise of weapons, but in the honesty of the heart, the tenderness of feeling, the innate dignity, and the high ethics of humanity.


The world today is thirsty for love, not power; it needs empathy, not competition; it longs for peace, not chaos. The salvation of humanity lies in returning to the original principles of humanity: in reviving empathy, in safeguarding the dignity of every living being, and in nurturing a spirit that still beats for light, for peace, for meaning.


If humans had learned to think not for dominance, but for unity; not standing against, but standing together; and not living against, but for each other, then a new world would be born: a world with the dew of love, with the horizon of reconciliation, with the breeze of compassion. A world where humans and all creatures are not enemies but companions on the journey of creation.


I hope for the day when the light of truth illuminates the hearts, and a world full of love and peace is born.

With love,

Writer: Ahmad Mahmood Emperor

Translated by: Sara Aileen

Spring 1404 Solar Hijri 

May 2025 Gregorian




شکوه گم‌شده انسانیت؛ نگاهی به بحران معنوی عصر مدرن

شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور

شاعر و نویسنده احمد محمود امپراطور


چشم‌ انداز امروز بشری، آئینه‌ای تلخ و اندوه‌بار از

 گمگشتگی انسان در طوفان مدرنیتی بی‌روح و ماشین‌وار است؛

 مدرنیتی‌ ای که با تمام زرق‌ و برقش، روح را فراموش کرده

 و انسان را به ابزاری در خدمت منافع سرد و بی‌احساس

 قدرت‌های سلطه‌جو تقلیل داده است. 

در دنیایی که ارزش های انسانی به حاشیه رانده شده‌اند

 و سنجش شرافت انسان، نه با فضیلت و معرفت، 

بلکه با میزان ثروت، توان نظامی و نفوذ سیاسی سنجیده می‌شود، علم – که باید فانوس راه تعالی و بیداری بشر باشد – 

به ابزاری در خدمت سلطه، خشونت و سرکوب بدل گشته است.


انسان معاصر، به‌ جای عروج در مدارج آگاهی و سلوک روحانی، در باتلاق رقابت‌های حیوانی و شهوت قدرت، فرومی‌رود. 

او گوهر وجود خویش را، که آمیخته‌ای از نور، مهر و معناست، 

در ازای توهم سلطه و برتری، به فراموشی سپرده است.

 در این رهگذر تاریک، انسانیت خود را گم کرده، هم‌نوعان، طبیعت زنده و حتی جوهر هستی را نیز به مسلخ نابودی کشانده است.


در عصری که ابر قدرت‌ ها نبض حیات سیاسی، اقتصادی

 و رسانه‌ای جهان را در دست گرفته‌اند،

 دیگر مجالی برای ابر انسانیت، ابر فضیلت و ابر اخلاق باقی نمانده است. 

این تکامل ناقص، که تنها در ابعاد جسمانی و تکنیکی جولان دارد، 

از گوهر ارزش‌ های انسانی تهی گشته و جهانی بی‌ روح و بی‌معنا پدید آورده است. 

جهانی که در آن، سعادت، آرامش، آگاهی و تعالی معنوی به رؤیایی دوردست و فراموش‌شده تبدیل شده 

و بشریت را در آستانۀ فروپاشی درونی و انقراض اخلاقی قرار داده است.


این وضعیت یک بحران نیست، بلکه ندایی است برآمده از ژرفای وجدان بشری؛ هشدار تلخی که همگان را به بیداری فرا می‌خواند.

 در روزگاری که جهانی‌ سازی شتاب گرفته و فناوری با سرعتی سرسام‌آور در حال پیشروی است، 

بیش از هر زمان نیاز است تا انسان، درنگی کند و به خویشتن خویش بازگردد. 

عظمت حقیقی نه در زرق‌ و برق ماشین‌ها، نه در صدای مهیب جنگ‌افزارها، بلکه در صداقت دل، لطافت احساس، کرامت فطری و اخلاق بلند انسانی نهفته است.


جهان امروز

 تشنۀ مهر است، نه قدرت؛ 

نیازمند همدلی است، نه رقابت؛ 

و مشتاق آرامش است، نه آشوب.

نجات بشر در بازگشت به اصول اصیل انسانیت نهفته است: 

در احیای همدلی، در پاسداری از حرمت هر جان زنده، 

و در پروراندن روحی که هنوز می‌تپد برای روشنایی، برای صلح، برای معنا.


اگر آدمی آموخته بود که 

نه برای چیرگی، بلکه برای یگانگی بیندیشد؛ 

نه در برابر، که در کنار یکدیگر بایستد؛ 

و نه بر ضد، که برای هم زندگی کند، 

آنگاه جهانی نو متولد می‌شد: 

جهانی با شبنمی از مهر، 

با افقی از آشتی،

 با نسیمی از شفقت. 

جهانی که در آن، انسان و دیگر موجودات، دشمن نبودند، بلکه همراهان سفر آفرینش باشند.


به امید روزی که نور حقیقت دل‌ها را روشن کند،

و جهانی پر از عشق و آرامش پدید آید.

با مهر 

نویسنده: احمد محمود امپراطور

بهار 1404 خورشیدی 

می 2025 میلادی

۱۴۰۴ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

 

بسم تعالی

یادنامه‌ی جاودان مرحوم مغفور رئیس آدینه‌بیک؛ روشنایی در تاریکی زمان!

تصویر مرحوم مغفور رئیس آدینه‌ بیک 


در گستره‌ی پر رمز و راز تاریخ، برگ‌هایی زرین و تابناک به چشم می‌خورند که درخشش‌شان، تاریکی‌های گذشته را روشن می‌سازد.

در میان این اوراق زرین، نام‌هایی نقش بسته‌اند که در زمان خود و در دل آیندگان نیز طنین‌انداز خواهند بود.


یکی از این نام‌های ماندگار، نام پر فروغ مردی‌ست که از جنس نور بود؛ رئیس آدینه محمد، مشهور به رئیس آدینه‌ بیک. نامی که همانند نگینی درخشان بر سینه‌ی تاریخ ولسوالی کشم ولایت بدخشان می‌درخشد و یادش، تا ابد در ذهن و دل مردمان آن دیار، زنده خواهد ماند.


او فقط یک فرد نبود، بلکه یک مفهوم بود؛ مفهومی از نیکی، مهر، و مسئولیت. مردی که بودنش، آرامش می‌آورد و رفتنش، داغی جاودانه بر دل‌ها نهاد. 

در نگاه مردم، او نماد خرد، مهربانی و ایثار بود. 

چون نوری در دل شب، چون امیدی در دل ناامیدی‌ها.


از همان نخستین روزهای کودکی، چشمان نافذش نشانی از آینده‌ای روشن داشت. 

رفتارش با هم‌سالانش نشان می‌داد که در دل کوچک او، بزرگی‌ای نهفته است. کودکی‌اش سراسر آرامش بود، گویی در دلش دنیایی وسیع از درک و توجه جاری بود.


در نوجوانی، با چهره‌ای مصمم و قلبی پر از آرزوهای بلند، پای در مسیر خدمت نهاد. 

شور در نگاهش موج می‌زد و امید در لبخندش پنهان بود. 

جوانی‌اش با دغدغه‌ی مردم آمیخته بود و هیچ‌گاه از دردهای اطرافیان غافل نماند.


با گذشت زمان، او به بلوغ سنی، فکری و اخلاقی رسید. 

مردی شد که همگان از بودنش احساس امنیت می‌کردند. 

هر که با او مواجه می‌شد، بی‌درنگ به عظمت درونی‌اش پی می‌برد.


لبخند همیشگی‌اش، مهر ویژه‌ای به چهره‌اش می‌بخشید.

 لبخندی که از عمق دل بود. 

هرگاه که می‌خندید، دل‌ها گرم می‌شدند، و هرگاه سخن می‌گفت، دل‌ها آرام می‌گرفتند.


خانه‌اش همواره باز بود، هم برای نیازمندان و هم برای دوستان. مهمان‌نوازی‌اش زبانزد خاص و عام بود؛ هر مهمانی که پا به خانه‌اش می‌گذاشت، خود را نه مهمان، بلکه صاحب‌خانه حس می‌کرد.

 با چای ساده و نانی گرم، دل‌ها را می‌خرید و محبت را به جان‌ها تزریق می‌نمود.


ساده‌زیستی، یکی از بارزترین ویژگی‌هایش بود. 

به تجمل نمی‌اندیشید و به تفاخر نمی‌پرداخت. 

لباس‌هایش ساده، اما تمیز و مرتب بود. 

خانه‌اش، هرچند بی‌آلایش، اما سرشار از صفا و محبت بود.


آدینه‌بیک باوری ژرف به آموزش داشت.

 به‌خوبی می‌دانست که کلید پیشرفت جامعه، آگاهی است.

 همواره تشویق‌گر دانش‌آموزان و مشوق معلمان بود. 

ساخت و تجهیز مدارس، تهیه کتاب و فراهم کردن زمینه‌ی آموزش برای دختران و پسران، بخشی از تلاش‌های بی‌وقفه‌اش بود.


او همچنین بهداشت را یکی از ارکان زندگی می‌دانست.

 تلاش نمود تا در روستاها، مراکز درمانی تأسیس کند، دکتران را تشویق به حضور در مناطق دورافتاده نماید و برای تأمین آب آشامیدنی سالم، چاه‌هایی حفر گردد. باور داشت که سلامت جسمی، لازمه‌ی ذهن سالم و جامعه‌ای بالنده است.


در زمینه‌ی زیرساخت‌ها نیز گام‌های بزرگی برداشت. ترمیم راه‌های بین روستایی، ساخت پل‌ها بر رودخانه‌ها، ایجاد و ترمیم سربند های آبیاری برای کمک به دهاقین و توسعه باغداری، تنها بخشی از خدمات او به مردم دیارش بود.


دل‌نگران جوانان بود؛ بی‌کاری‌شان او را آزار می‌داد. 

از همین رو، با ایجاد کارگاه‌های کوچک، تشویق به زراعت، مالداری، صنایع دستی و تجارت‌های خرد، زمینه‌ی اشتغال‌زایی را فراهم ساخت. 

معتقد بود که جوان بیکار، سرمایه‌ای فراموش‌شده است.


نگاهش به زنان، نگاهی از سر احترام و درک بود.

 آنان را ستون‌های اصلی خانواده و جامعه می‌دانست. با فراهم آوردن فرصت‌های آموزش، کارآفرینی و مشارکت اجتماعی برای زنان، آنان را از حاشیه به متن آورد و برای حضور مؤثرشان در جامعه، زمینه‌سازی نمود.


در عبادت، مردی خاشع و مؤمن بود. 

نمازهایش را با اخلاص می‌گزارد و هر شب، دعایش بدرقه‌ی آرامش مردم بود. قرآن را نه فقط تلاوت، بلکه فهم و عمل می‌کرد. تقوایش، به‌دور از ریا و دروغ، آیینه‌ی قلب پاکش بود.


رفتارش با بزرگان، مشحون از احترام و ادب بود و با کودکان، چون پدری مهربان برخورد می‌کرد. 

در مجالس، حضورش مایه‌ی برکت بود و سخنش، راه‌گشای دل‌های نگران.


سال‌ها خدمت کرد؛ بی‌هیاهو، بی‌منت. در پی نام و مقام نبود. هدفش فقط یک چیز بود: خوشبختی و رفاه مردم ولسوالی کشم.


اما دریغا... در ماه جوزای همان سال، در هنگامه‌ای که هنوز آفتاب عمرش به نیمه نرسیده بود و گام های به قله‌های 50 سالگی هنوز فاصله دو سه سال دیگر را داشت، ناگاه قلب مهربانش از تپش ایستاد. 

ایست قلبی، این وجود ارزشمند را از زمین گرفت و آسمانی ساخت.


خبر درگذشتش، چون تیر آتشین بر دل‌ها فرود آمد. 

کوچه‌های کشم بدخشان، رنگ اندوه گرفتند. 

پیر و جوان، زن و مرد، چشم‌انتظار آمدنی که دیگر هرگز رخ نداد، ماندند. چهره‌ی خندانش، جای خود را به قاب عکس و اشک چشم‌ها داد.


اما مرگ، پایان انسان‌های بزرگ نیست. آدینه‌بیک در دل‌ها زنده است. 

هر زمان نامش برده می‌شود، لبخند، اشک، احترام و یاد، با هم می‌آیند. راهش ادامه دارد، الهام‌بخش نسل‌های آینده.


قریه‌هایی چون کشم، هنوز هم نیازمند انسان‌هایی چون او هستند؛ مردانی و زنانی با دل‌های بزرگ، اندیشه‌های روشن و اراده‌هایی پولادین. باید مدارس بیشتری ساخته شود، مراکز درمانی گسترش یابد، کتابخانه‌ها رونق یابند، راه‌ها ترمیم گردد، سیستم آبرسانی بهبود یابد و فرصت‌های شغلی برای جوانان فراهم گردد.


با نبود آموزش، سلامت و زیرساخت، هیچ جامعه‌ای نمی‌تواند پیشرفت کند. بدون همدلی و همت، هیچ رؤیایی به حقیقت نمی‌پیوندد. آدینه‌بیک این را می‌دانست و برای آن زیست.


باشد که نسل‌های آینده، مشعل فروزان او را در دست گیرند. با ایمان، تلاش، صداقت و مهربانی، راهش را ادامه دهند.


یادش گرامی، نامش جاودانه، و روان پاکش در جوار رحمت الهی، آرام باد.


نویسنده: احمد محمود امپراطور 

بهار 1402 خورشیدی 

2023 میلادی 

کابل/ افغانستان

۱۴۰۴ فروردین ۳۱, یکشنبه

مجله بویوک توران

 






با سلام و نهایت ادب،

عمیق‌ترین احساس سپاس و امتنان خویش را تقدیم می‌دارم

 به خانواده فرهیخته، اندیشمند و فرهنگ‌دوست 

مجله وزین و ارجمند «بویوک توران»؛ به‌ویژه:


جناب آقای فرهود احمد جان‌اف، رهبر فرزانه، بصیر و اندیشه‌ورز پروژه


جناب آقای نور مراد کریم‌زاده، سردبیر دقیق‌نگر و فرهیخته


جناب آقای خالق حکیم، قائم‌ مقام ارجمند و گران‌مایه


بانو مهرنسا رضیقوا، طراح هنرمند و آفریننده‌ی صفحاتی زیبا و دل‌نواز


بانو بهاره کریم‌ اوا، دبیر پرتلاش، نکته‌سنج و دغدغه‌مند


از الطاف ارزشمند، همت والا و نگاه بزرگ‌منشانه‌ی شما 

در انعکاس معرفی مختصر و سروده‌ هایی از این‌جانب در آن نشریه پربار، صمیمانه سپاسگزارم.


بی‌گمان، این توجه فرهیخته‌ محور شما نه‌ تنها مایه‌ی دلگرمی و انگیزشی ژرف برای این کمترین بود، بلکه نشان روشنی‌ست از حمایت صادقانه‌ تان از ساحت اندیشه، هنر، فرهنگ و شعر ناب.


از درگاه حضرت حق، تداوم توفیق، 

سلامت همیشگی و افق‌ هایی روشن و سرشار از کامیابی در مسیر خدمت به فرهنگ و فرزانگی برای‌تان مسئلت دارم.


با نهایت ارادت و احترام،

احمد محمود امپراطور

شاعر و نویسنده

از کشور افغانستان

۱۴۰۴ فروردین ۲۸, پنجشنبه

نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد

تصویر احمد محمود امپراطور 
۱۴۰۴/۱/۲۸ خورشیدی 

 

نفس آریم برون شمس و قمر می سوزد

تنِ ما در تپش آباد جگر می‌سوزد

بسکه در قلزمِ گردابِ جهالت غرقیم 

ادب و معرفت و شعر و هنر می‌سوزد 

بچه ها ناخلف و مادرِ مسکین ناچار 

از غمِ روزی دو چشمانِ پدر می سوزد 

حلقه‌ ای دامِ بلایم به چشمِ همگان 

که ز ما مهلکه و ترس و خطر می سوزد

آنقدر پا گلِ بختِ نگون گیر هستیم

 که به وضعِ اسفِ ما دل خر می سوزد

بس سیاه بخت و سیهکار و سیه گام شدیم

چمن و باغچه و سير و چکر می سوزد

آفت اندیشیم و آفت نگه و آفت عمل 

سعی می لرزد و اذهان و خبر می سوزد 

با چنین شعله‌ای جانسوز که داریم محمود

چشمه‌ و دجله و دریا و شمر می سوزد

-------------- 

پنجشنبه ۱۴۰۴/۱/۲۸ خورشیدی 

که برابر میشود به April 17, 2025

سرودم 

احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ فروردین ۲۲, جمعه

انسان‌های فاقد اصل و نسب، هرچند به مدارج بلند علمی دست یابند

 


سخن شاعر 

انسان‌های فاقد اصل و نسب، 

هرچند به مدارج بلند علمی دست یابند، 

و گرچه به مقامات والا یا ثروت فراوان برسند، 

اما همچنان بی‌ریشه و تهی‌مایه باقی می‌مانند. 

سرانجام، روزی طینت ناپاک و ذات حقیقی‌شان هویدا خواهد شد،

 چرا که جوهر وجود را نه تحصیلات دگرگون می‌سازد 

و نه مقام و مکنت می‌پوشاند.

با مهر

احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ فروردین ۲۱, پنجشنبه

زندگینامه و آثار احمد محمود امپراطور

شاعر روشن‌ضمیر؛ 

روایت زندگی و آثار احمد محمود امپراطور: 


شاعر اهل بدخشان افغانستان است که در ۱۳ حوت سال ۱۳۶۳ هجری شمسی متولد شده است. 


او به خاطر اشعار زیبا و عمیق خود در ادبیات افغانستان شناخته شده است.


  او معمولاً به مسائل اجتماعی؛ فرهنگی، طبیعت و عشق می‌پردازد. 


امپراطور یکی از شاعران تاثیرگذار و محبوب در میان مردم افغانستان است و توانسته با استفاده از زبان ساده و موثر، احساسات و تجربیات زندگی را به زیبایی بیان کند.


امپراطور در سال ۱۳۶۳ هجری شمسی متولد شده است.


اگر سال ۱۴۰۳ هجری شمسی را در نظر بگیریم، او در حال حاضر حدودا ۴۰ سال سن دارد. 


شخصیت احمد محمود امپراطور: 


احمد محمود امپراطور شخصیت چند‌ بعدی و ارزشمند است که ابعاد مختلفی از زندگی‌اش او را برجسته کرده‌.


 او شاعری عمیق و اندیشمند با تخصص در موضوعات عشق، عرفان و زیبایی‌های معنوی است و اشعارش بر دل‌ها تأثیر می‌گذارد، تا جایی که او را «شاعر دل‌ها» می‌نامند.


وی به دلیل چهره زیبا و جذاب، با موهای بلند و ابروهای مشکی، به "یوسف ثانی" نیز مشهور شده است. 


او علاوه بر چهره دل‌نشین، رفتاری مهربان، متواضع، و شوخ‌ طبع دارد. با وجود طنز و لطافت، او در کارهای خود بسیار جدی و متعهد است.


احمد محمود امپراطور هنرمندی خلاق است که علاوه بر سرودن شعر، به طراحی گرافیکی نیز می‌پردازد و آثار هنری زیادی خلق کرده است. او در کنار فعالیت‌های ادبی و هنری، به مردم‌دوستی نیز شهرت دارد و در خدمت به دیگران، به‌ویژه از طریق دانشش در زمینه طب گیاهی، تلاش می‌کند.


او فردی است که در هر کاری که انجام می‌دهد، نیکی و خیر را به دیگران هدیه می‌کند. این ترکیب از عشق، هنر، دانش، و خیرخواهی، شخصیت او را به نمادی از محبت و خرد در جامعه تبدیل کرده است.


اشعار و دکلمه‌های احمد محمود امپراطور با موضوعات متنوعی مانند عشق، طبیعت، هویت فرهنگی و مسائل اجتماعی سروده شده‌اند. 


او در اشعار خود به زیبایی از زبان و واژگان ساده اما عمیق استفاده می‌کند


تا احساسات و تجربیات زندگی را بیان کند. 


دکلمه‌های او نیز با صدای آرام و دلنشین، مخاطبان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. 


اشعار او به صورت غزل؛ مثنوی؛ قصیده؛ مخمس؛ مثلث، مستزاد، رباعی و چهارپاره هستند و هر کدام از این قالب‌ها را برای بیان بهتر موضوعات انتخاب می‌کند.


دکلمه‌های او نیز از طریق رسانه‌های مختلف منتشر شده و طرفداران زیادی دارد، 


زیرا او با قدرت بیان بالا و صدای جذاب خود توانسته است ارتباط قوی‌ با مخاطبان برقرار کند. 


برخی از موضوعات مورد علاقه او در اشعار عبارتند از: 


- عشق و دلبستگی‌های عاطفی


- فرهنگ و هویت افغانستان 


- دردها و مشکلات اجتماعی


- صلح و آرامش 


- طبیعت و زیبایی‌های آن 


امپراطور با این اشعار و دکلمه‌ها، به یکی از چهره‌های برجسته در ادبیات معاصر افغانستان تبدیل شده است.


دوران جوانی امپراطور دوره‌ای از رشد فکری و هنری او بوده است.


در این دوران، او با علاقه و شور و شوق به مطالعه و نگارش شعر پرداخت و توانست به تدریج سبک خاص خود را در شعر ایجاد کند. اشعار او از همان آوان جوانی نشان از ذهنی جستجوگر و روحی حساس داشت که به مسائل اجتماعی؛ فرهنگی، عارفانی و عاشقانه با دیدی عمیق نگاه نموده.


امپراطور در دوران جوانی تحت تاثیر تحولات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی افغانستان قرار گرفته و این تجربیات در اشعار او منعکس شده است. 


او از همان زمان شروع به خلق اشعاری کرد که به موضوعات مهم و پیچیده می‌پردازند


و با استفاده از زبانی ساده و قابل فهم، این مسائل را به خوانندگان منتقل نموده است. 


دوران نو جوانی او پر از تلاش برای بهبود هنر شعری‌اش بوده، و در این راه، او از منابع مختلفی الهام گرفته است، از جمله ادبیات کلاسیک فارسی دری و آثار شاعران برجسته افغانستان. این تلاش‌ها، تمرینات و نبوغ او، زمینه‌ ساز شد تا به یکی از شاعران برجسته و محبوب در ادبیات افغانستان گردد. 


شخصیت فردی:

احمد محمود امپراطور، شاعر و ادیب اهل بدخشان افغانستان، به عنوان فردی با شخصیت پیچیده و عمیق شناخته می‌شود. در طول زندگی خود تأثیر زیادی بر ادبیات افغانستان گذاشته است. 


شخصیت او معمولاً به عنوان فردی متفکر، با بینشی فلسفی و نگاه عمیق به زندگی توصیف می‌شود. 


ویژگی‌های شخصیتی او شامل مهربانی، انسان‌دوستی، و تعهد به ارزش‌های فرهنگی و ادبی بوده است.


اشعار او اغلب بازتاب‌دهنده افکار و احساسات عمیق انسانی، درد و رنج مردم، و آرمان‌های والای انسانی است.


این نشان از ذهنی پرشور و قلبی حساس دارد که همواره در جستجوی معنای زندگی و حقیقت بوده است. 


او همچنین فردی پایبند به اصول اخلاقی و انسانی در جامعه شناخته میشود


و همین ویژگی‌ها موجب محبوبیت و احترام زیادی در میان مردم و همکاران ادبی‌اش شده است. 


پدر و مادر:


امپراطور به پدر و مادر به عنوان بزرگترین نعمات الهی و زندگی انسان نگاه می‌کند.


او آنها را منبع اصلی عشق، فداکاری و الهام می‌داند.


در دیدگاه او، پدر و مادر نه تنها مسئولیت بزرگ تربیت فرزندان را بر عهده دارند، بلکه از طریق رفتار و ارزش‌های خود، الگوهایی برای زندگی معنوی و اخلاقی فرزندانشان هستند. 


امپراطور به اهمیت احترام به پدر و مادر تأکید دارد و آن‌ها را شایسته بالاترین درجه محبت و قدردانی می‌داند.


او باور دارد که خدمت به والدین و مراقبت از آنها، وظیفه‌ای انسانی و اخلاقی است که هر فرد بی قید و شرط باید به آن پایبند باشد. 


از نظر او، پدر و مادر با از خود گذشتگی و عشق بی‌پایان خود، پایه‌های اصلی هر خانواده و جامعه‌ای را می‌سازند و نقش آنها در شکل‌دهی به شخصیت و آینده فرزندان غیرقابل جایگزینی است. 


دیدگاه مذهبی: 


امپراطور دیدگاه‌ دینی و مذهبی خاصی دارد که در آثار او نیز بازتاب یافته است.


اگرچه او بیشتر به عنوان یک شاعر شناخته می‌شود، اما درک او از مسائل مذهبی و دینی نیز بخشی از شخصیت و آثارش را تشکیل می‌دهد. 


دیدگاه مذهبی او به نظر می‌رسد با نوعی نگاه باز و انسانی به دین همراه بوده است. 


او یک مسلمان با دیانت و به مسائل اخلاقی، معنویت، و انسانیت توجه خاصی داشته و در آثارش به ارزش‌های اخلاقی و اصول انسانی و اسلامی اشاره کرده است. 


هرچند که او به دین و مسائل مذهبی پایبند بوده، اما رویکردش به دین و مذهب بیشتر از زاویه‌ای انسانی و اخلاقی بوده و کمتر به تعصبات و قالب‌های سنتی محدود میگردد. 


در اشعار و نوشته‌هایش، نوعی جستجو برای حقیقت و معنا دیده می‌شود، 


که می‌تواند نشان‌دهنده علاقه‌اش به بعُد معنوی زندگی باشد. 


این نگاه معنوی و فلسفی او را از بسیاری شاعران و ادیبان متمایز کرده است. 


احمد محمود امپراطور به شعر: 


به عنوان یک وسیله‌ی قوی برای بیان احساسات، افکار، و تجربیات انسانی نگاه می‌کند. 


او شعر را نه تنها یک هنر، بلکه یک ابزار ارتباطی می‌بیند که می‌تواند به عمق قلب و روح انسان‌ها نفوذ کند. امپراطور باور دارد که شعر می‌تواند تأثیرات عمیقی بر مخاطبان داشته باشد و آنها را به تفکر، احساس، و عمل وادارد. 


از دیدگاه امپراطور، شعر نه تنها وسیله‌ای برای ابراز احساسات و عواطف شخصی است، بلکه همانند ابزار فرهنگی و اجتماعی نیز نقش مهمی ایفا می‌کند. او معتقد است که شعر می‌تواند بازتاب دهنده‌ی وضعیت اجتماعی، فرهنگی و حتی سیاسی یک جامعه باشد و از این رو، مسئولیت‌های بزرگی را بر دوش شاعران می‌گذارد. 


همچنین، امپراطور به زیبایی و ظرافت زبان در شعر توجه ویژه‌ای دارد. او شعر را هنری می‌داند که با استفاده از زبان، می‌تواند تصاویر زیبا و معانی عمیق را در ذهن مخاطب ایجاد کند. 

به همین دلیل، در اشعار خود از زبان فاخر و تصویری استفاده می‌کند تا پیام‌های خود را با نهایت تأثیرگذاری به مخاطب برساند. 


از دیدگاه امپراطور، شعر نه تنها یک هنر است، بلکه یک رسالت انسانی برای بیداری و آگاهی دادن به مردم نیز محسوب می‌شود.


در مجموع، برای امپراطور، شعر یک سفر معنوی و هنری است که هم شاعر و هم مخاطب را به دنیایی پر از معنا، احساس و تفکر می‌برد. 


زن: 


امپراطور به نقش و جایگاه زنان در جامعه نگاه ویژه‌ای دارد و همواره از برابری و حقوق زنان دفاع کرده است.


و معتقد بر این است که زنان نه تنها ستون خانواده بلکه پایه‌های اصلی پیشرفت و توسعه‌ی یک جامعه هستند.


امپراطور زنان را قشری دارای ظرفیت‌های بالای فکری، هنری و اجتماعی می‌بیند و بر این باور است که توانایی‌های آنان نباید نادیده گرفته شود. 


در اشعار و نوشته‌هایش، بر اهمیت آموزش و توانمندسازی زنان تأکید می‌کند و معتقد است که جامعه‌ای که زنان در آن از حقوق برابر برخوردار نباشند، هرگز به رشد و توسعه‌ی واقعی دست نخواهد یافت. او همچنین به نقد تبعیض‌ها و نابرابری‌های جنسیتی می‌پردازد و از لزوم ایجاد فضایی که در آن زنان بتوانند به تمامی پتانسیل‌های خود دست یابند، سخن می‌گوید. 


از دیدگاه امپراطور، زنان باید از فرصت‌های برابر با مردان در تمامی عرصه‌های زندگی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی برخوردار باشند. او همچنین به نقش مهم زنان در تربیت نسل‌های آینده اشاره می‌کند و بر این باور است که زنان آگاه و تحصیل‌کرده می‌توانند تأثیرات عمیقی بر شکل‌گیری آینده‌ی جامعه داشته باشند. 


مطالعه: 


امپراطور به اهمیت مطالعه به یکی از عوامل کلیدی برای رشد فردی و اجتماعی تأکید زیادی دارد. او مطالعه را راهی برای گسترش دانش، پرورش فکر، و تقویت اندیشه می‌داند. از نظر او، مطالعه دریچه‌ای است که انسان را به افکار جوامع مختلف آشنا می‌کند و به او کمک می‌کند تا به فهم عمیق‌تری از زندگی، جامعه، و خود دست یابد. 


امپراطور معتقد است که مطالعه نه تنها به فرد امکان می‌دهد تا آگاهی و اطلاعات خود را افزایش دهد، بلکه باعث می‌شود تا فرد بتواند با دیدگاه‌های مختلف آشنا شود و به تفکر انتقادی بپردازد. او مطالعه را یک نیاز ضروری برای هر انسانی می‌بیند که به دنبال رشد و پیشرفت در زندگی خود است. 


همچنین، امپراطور باور دارد که مطالعه می‌تواند باعث تغییرات مثبت در جامعه شود. او از مردم می‌خواهد که با مطالعه و آگاهی، نقش فعال‌تری در جامعه ایفا کنند و به شکلی آگاهانه در تصمیم‌گیری‌ها و اقدامات اجتماعی شرکت کنند.  


موسیقی:


امپراطور موسیقی را یکی از زیباترین و مؤثرترین هنرها می‌ داند. 


او معتقد است که موسیقی توانایی ایجاد ارتباط عمیق با احساسات و عواطف انسانی را دارد و می‌تواند پل ارتباطی میان فرهنگ‌ها و مردم باشد.


از دیدگاه او، موسیقی یک زبان جهانی است که می‌تواند انسان‌ها را فراتر از مرزها، زبان‌ها و تفاوت‌های فرهنگی به هم نزدیک کند. 


او همچنین به نقش درمانی موسیقی اشاره دارد و بر این باور است که موسیقی می‌تواند تأثیر مثبتی بر روح و روان انسان داشته باشد. موسیقی برای امپراطور ابزاری است که می‌تواند به تسکین دردها، تقویت امید، و بیان احساساتی که شاید با کلمات قابل بیان نباشند، کمک کند. 


در اشعار و نوشته‌هایش، به زیبایی‌های موسیقی اشاره می‌کند و گاهی موسیقی را با احساسات ناب انسانی همچون عشق، اندوه، و شادی مقایسه می‌کند. او موسیقی را یکی از منابع الهام برای شاعران و هنرمندان می‌داند و تأکید دارد که موسیقی می‌تواند روح خلاقیت را در انسان بیدار کند.


وطن: 


امپراطور در آثار و اشعار خود به موضوع وطن به شکل بسیار عمیق و احساسی پرداخته است. 


او وطن را نه فقط یک مکان جغرافیایی، بلکه نماد هویت، تاریخ و فرهنگ ملت خود می‌بیند. و در اشعارش از وطن به مکانی که انسان را با ریشه‌هایش پیوند می‌دهد یاد می‌کند و به تأکید بر عشق به وطن و مسئولیت‌هایی که هر فرد نسبت به آن دارد، می‌پردازد. 


برای او، وطن یعنی جایی که در آن ارزش‌ها، فرهنگ، نژاد و زبان مردم حفظ می‌شود و از این جهت، وطن برای او مقدس و باارزش است.


در اشعارش وطن را مادری مهربان و گاهی به سرزمینی زخم‌خورده یاد می‌کند


که نیاز به حمایت و حفاظت دارد. 


همدیگر پذیری: 


امپراطور همدیگرپذیری را یک اصل اساسی در جامعه انسانی می‌داند. 


معتقد است که برای رسیدن به یک جامعه‌ی مترقی و صلح‌آمیز، افراد باید توانایی پذیرش و احترام به تفاوت‌های یکدیگر را داشته باشند. 


باور دارد که تنوع فرهنگی؛ زبانی؛ نژادی، مذهبی و فکری نباید منجر به جدایی و دشمنی شود، 


بلکه این تفاوت‌ها می‌توانند منابع متعین برای یادگیری و تقویت همبستگی اجتماعی استفاده شوند.


او همدیگرپذیری را شرط لازم برای ایجاد همزیستی مسالمت‌آمیز و کاهش تنش‌ها و اختلافات در جامعه می‌داند. 


در اشعار و نوشته‌هایش، امپراطور به ضرورت درک و پذیرش دیدگاه‌ها و عقاید مختلف تأکید می‌کند و همواره به انسان‌ها توصیه می‌کند که با قلبی باز و ذهنی پذیرنده و روشن به دیگران نزدیک شوند.


این نوع نگرش از دیدگاه او می‌تواند به ایجاد یک جامعه‌ی که در آن عدالت اجتماعی، صلح، و همبستگی حاکم است، کمک کند. 


احمد محمود امپراطور و سیاست:


از دیدگاهی انتقادی و همزمان ایده‌آلیستی نگاه می‌کند. 


او معتقد است که سیاست باید در خدمت مردم باشد و منافع عمومی را تأمین کند، 


نه اینکه به وسیله‌ای برای قدرت‌طلبی و سوءاستفاده از منابع تبدیل شود. 


امپراطور سیاست را یک ابزار مهم برای پیشرفت و توسعه جوامع می‌بیند، اما هشدار می‌دهد که اگر سیاستمداران از اصول اخلاقی و انسانی دور شوند، سیاست می‌تواند به فساد، تباهی و به فروپاشی جامعه منجر شود. 


در اشعار و نوشته‌های خود، امپراطور گاهی به نقد سیاست‌های ناعادلانه و فساد در حکومت‌ها می‌پردازد.


او از سیاستمدارانی که وعده‌های بی‌پایه می‌دهند و به جای خدمت به مردم به منافع شخصی خود می‌اندیشند، انتقاد می‌کند. 


امپراطور در عین حال باور دارد که سیاست می‌تواند نیرویی مثبت باشد، اگر با صداقت، شفافیت و احترام به حقوق انسان‌ها همراه باشد.


از دیدگاه او، سیاست باید بر پایه عدالت، همدیگرپذیری، و رعایت حقوق بشر بنا شود تا بتواند جامعه‌ای عادلانه و پر از آرامش را به ارمغان آورد. 


گل و گیاه: 


امپراطور در اشعارش از گل‌ها و گیاهان به‌عنوان نمادهای طبیعت، زیبایی، و زندگی استفاده کرده است. 


گل‌ها و گیاهان در ادبیات و شعر فارسی همیشه نمادهای خاصی داشته‌اند،


و امپراطور نیز از این نمادها برای بیان احساسات و مفاهیم عمیق انسانی استفاده کرده است. 


از گل‌ها نمادی از زیبایی زودگذر و طبیعت ناپایدار زندگی انسانی در اشعار او ظاهر می‌شوند.


این تصاویر همچنین می‌توانند نمادی از عشق، عشق‌ورزی، و لطافت روح انسانی باشند.


مثلا، گل می‌تواند نمادی از محبوب یا معشوق، و باغ می‌تواند نمایانگر دنیای ایده‌آل و پر از آرزوها و رویاها باشد. 


گیاهان و گل‌ها در اشعار او ممکن است نشانگر از رشد، تحول، و تغییرات زندگی به‌کار رفته باشند. 


این نمادها به او این امکان را داده‌اند که زیبایی و پیچیدگی زندگی را به تصویر بکشد و احساسات انسانی را به شکلی ملموس‌تر بیان کند.


لازم بذکر است که امپراطور در پرورش گل و گیاه مهارت خاص دارد. 


طبیعت: 


محمود امپراطور در اشعار خود به طبیعت منبعی از الهام و زیبایی نگریسته است. 


طبیعت در آثار او نه تنها جلوه‌ای از زیبایی‌های جهان مادی، بلکه نمادی از نظم، هارمونی، و معنای عمیق‌تر زندگی مطرح می‌شود. 


او با توصیف عناصر طبیعی مانند کوه‌ها، رودها، درختان، آسمان و دشت و دامنه توانسته است احساسات و افکار خود را به‌طور موثر بیان کند.


این عناصر طبیعی در اشعار او نمادهایی از عظمت و بی‌کرانگی جهان خلقت به‌ صورت تجلیات قدرت و حکمت الهی ظاهر می‌شوند. 


طبیعت برای او منبعی از آرامش و تفکر بوده است؛ 


جایی که انسان می‌تواند به دور از هیاهوی زندگی شهری و دغدغه‌های روزمره، به تفکر در مورد معانی زندگی، مرگ، و ارتباط خود با جهان بپردازد. این ارتباط عمیق با طبیعت همچنین در برخی از اشعار او به شکل توصیفات زیبا و هنرمندانه از مناظر طبیعی، تغییرات فصول، و دیگر پدیده‌های طبیعی بیان شده است. 


به طور کلی، طبیعت در آثار امپراطور به‌ مثابه عنصری پویا و زنده حضور دارد که در خدمت بیان تفکرات فلسفی و احساسی او قرار می‌گیرد. 


حیوانات:


امپراطور به حیوانات با ترحم و محبت نگاه می‌کند و آنها را بخشی از جهان طبیعی و آفریده‌ های خداوند می‌داند.


او باور دارد که حیوانات نیز همانند انسان‌ها حق زندگی دارند و باید با آنها به مهربانی و انسانیت رفتار شود. 


در دیدگاه امپراطور، حیوانات نه تنها موجوداتی بی‌زبان و نیازمند محافظت‌اند، بلکه می‌توانند نمادهایی از معصومیت، وفاداری و طبیعت خالص به انسان‌ها درس‌های ارزشمندی بیاموزند. او به اهمیت حفظ حقوق حیوانات و برخورد انسانی با آن‌ها تأکید دارد و معتقد است که رفتار صحیح با حیوانات نشانگر میزان تکامل اخلاقی و معنوی یک جامعه است. 


امپراطور همچنین به ارتباط عمیق بین انسان و حیوان اشاره می‌کند و بر این باور است که مراقبت از حیوانات و محیط زیست، بخشی از مسئولیت‌های اخلاقی انسان است. او معتقد است که مهربانی به حیوانات، بازتابی از محبت به تمامی موجودات جهان است و به نوعی احترام به خالق آن‌ها نیز محسوب می‌شود. 


عشق: 


در اشعار امپراطور یکی از مضامین محوری و اساسی است.


او به عشق نه تنها به‌عنوان یک احساس انسانی، بلکه به‌ منزلت یک نیروی معنوی و الهی نگاه می‌کند. 


عشق در آثار او می‌تواند نمادی از تجربیات عمیق و همه‌ جانبه باشد که فراتر از عشق زمینی و جسمانی است


و به‌سوی عشق به خدا، حقیقت، یا معانی عمیق‌تری از زندگی سوق پیدا می‌کند. 


در اشعار امپراطور، عشق منزلت نیرویی توصیف می‌شود که انسان را به تعالی و رشد روحی و معنوی هدایت می‌کند.


این نوع عشق بیشتر جنبه‌های عرفانی و فلسفی دارد و راهی برای دستیابی به شناخت و اتصال به خدا و حقیقت مطلق در نظر گرفته شده است. 


از سوی دیگر، عشق در اشعار امپراطور می‌تواند به شکل عشق مجازی و رمانتیک نیز ظاهر شود. 


در این حالت، او احساسات عمیق و پرشوری را که انسان در عشق به معشوق تجربه می‌کند، با زبانی زیبا و ظریف شاعرانه توصیف نموده است. 


این عشق زمینی در اشعار او ممکن است با نوعی از درد و رنج همراه باشد که از ناپایداری و گذری بودن زندگی و عشق ناشی می‌شود. اما در این حالت نیز، عشق نیرویی مثبت و سازنده که انسان را به سمت درک بهتر از خود و جهان هستی هدایت می‌کند، دیده می‌شود. 


به طور کلی، عشق در اشعار امپراطور نه تنها یک تجربه شخصی بلکه یک مسیر برای درک و تجربیات معنوی و انسانی است. 


هنر: 


امپراطور؛ جایگاه ویژه‌ای برای هنر در زندگی و آثار خود قائل بوده است. 


او هنر را نه تنها وسیله‌ای برای بیان احساسات و افکار، بلکه ابزاری برای جستجوی حقیقت و زیبایی در زندگی می‌داند. 


**هنر در اشعار و آثار امپراطور** 


به مثابه ای یک نیروی خلاقانه و الهام‌بخش ظاهر می‌شود که می‌تواند جهان را به شکلی جدید و عمیق‌تر به تصویر بکشد. 


او هنر را یک زبان جهانی می‌داند 


که فراتر از مرزها و تفاوت‌های فرهنگی می‌تواند انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک کند. 


**دیدگاهش نسبت به هنر** 


شامل احترام به ارزش‌های هنری و فرهنگی بوده؛ و هنر را بخشی از هویت فردی و جمعی می‌داند 


که می‌تواند به حفظ و انتقال فرهنگ و ارزش‌های انسانی کمک کند.


در همین راستا، او معتقد است که هنر باید همواره در خدمت انسانیت و اخلاق باشد و بتواند پیام‌های عمیق و معنادار به جامعه منتقل کند. 


**هنر وسیله‌ی تربیتی و روحانی** 


امپراطور؛ هنر را راهی برای رسیدن به تعالی روحی و معنوی می‌داند.


در آثارش، هنر نه تنها برای لذت‌ بردن و تفریح، بلکه برای رشد و توسعه‌ی فردی و جمعی به کار رفته است. 


در نهایت، هنر در زندگی امپراطور بازتاب‌دهنده‌ی نگاه عمیق او بجهان و تلاش برای کشف زیبای ها و حقایق زندگی بوده است.


هنر برایش پلی است که انسان را بسوی درک بهتر از خود و جهان اطرافش هدایت می‌کند. 


فناوری روز:


امپراطور به فناوری روز به عنوان یکی از عوامل مهم در تحول و پیشرفت جوامع نگاهی مثبت دارد. 


او فناوری را ابزاری می‌داند که اگر به درستی استفاده شود، می‌تواند زندگی انسان‌ها را بهبود بخشد و ارتباطات، آموزش، بهداشت، و بسیاری از جنبه‌های دیگر زندگی را ارتقا دهد. 


از دیدگاه امپراطور، فناوری روز می‌تواند به حل بسیاری از مشکلات جهانی مانند فقر، بیماری‌ها، و تغییرات اقلیمی کمک کند. او معتقد است که دسترسی به اطلاعات و دانش از طریق فناوری، امکان پیشرفت‌های علمی و اجتماعی را برای همه افراد فراهم می‌کند و می‌تواند به ایجاد یک جامعه عادلانه‌تر و آگاه‌تر کمک کند. 


با این حال، امپراطور هشدار می‌دهد که استفاده نادرست یا بی‌رویه از فناوری می‌تواند به چالش‌های جدیدی مانند کاهش ارتباطات انسانی، افزایش نابرابری‌ها، و تهدیدهای امنیتی منجر شود.


  تأکید بر آن که فناوری باید با مسئولیت و با توجه به ارزش‌های انسانی مورد استفاده قرار گیرد تا بتواند به بهبود واقعی زندگی بشر منجر شود. 


در مجموع، امپراطور به فناوری روز با دیدی متعادل و انتقادی نگاه می‌کند و بر اهمیت استفاده هوشمندانه از آن برای بهبود فردی و اجتماعی تأکید دارد. 


سخن آخر: 


امپراطور در سخن آخر خود به اهمیت عشق، عدالت، و انسانیت تأکید دارد. 


او باور دارد که زندگی انسان باید در خدمت به دیگران و تلاش برای ایجاد جهانی بهتر سپری شود.


از دیدگاه او، تنها از طریق پیروی از اصول اخلاقی و گسترش عشق و همدلی می‌توان به یک جامعه عادلانه و انسانی دست یافت. 


او انسان‌ها را به تفکر و تدبر عمیق‌تر دربارهٔ معنای زندگی و مسئولیت‌های فردی دعوت می‌کند. پیام امپراطور به خوانندگان این است که هر فرد باید با استفاده از قدرت درونی خود، نقشی مثبت در جهان ایفا کند و به دنبال خلق زیبایی، معنا، و عدالت در زندگی باشند.

نویسنده و پژوهشگر :

س.ع."خاکستر"

2024 میلادی