۱۴۰۴ آذر ۲۱, جمعه

بودم نیامدی و نبودم نیامدی

شاعر احمد محمود امپراطور 

 

بودم نیامدی و نبودم نیامدی 

ده ها غزل به عشق سرودم نیامدی


بردم تو را به اوج سخن های گوهرین 

با کهکشان واژه ستودم نیامدی 


کردم دعا به نیمه شبان تا به صبحگاه 

بار گناه ز خویش زدودم نیامدی 


گشتم به کوچه کوچه ی این شهر لاجرم

در خاک خویش رفته غنودم نیامدی


گفتم به هرکه هستی به من جان و زندگی

خواندم تو را تمام وجودم نیامدی 


درد من است عشق و دوای من است عشق

 از دست تو سیاه و کبودم نیامدی 


چون دشت لاله زارم و چون ابر نوبهار 

دامن به خون و سر به سجودم نیامدی 


گاهی مریض و گاهی به دیوانگی زدم 

خود را شبیه ای مرده نمودم نیامدی 


در زیر سنگی طعنه ای نامردمان شدم

ای کور باد چشمی حسودم نیامدی 


محمود را ندیدی و نشمردی ای دریغ 

صفری به هیچ خویش فزودم نیامدی 

---------------------------------

یکشنبه ۱۶ قوس ۱۴۰۴ خورشیدی 

که برابر میشود به 7 دسامبر 2025 میلادی 

سرودم 

احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ آذر ۱۷, دوشنبه

شام امروز برای فاتحهٔ چهلمین روز رحلت استاد عتیق‌ الله بیقرار به خانه‌ شان رفتم.

 

احمد محمود امپراطور و گرگ استاد بیقرار

شام امروز برای فاتحهٔ چهلمین روز رحلت استاد عتیق‌ الله بیقرار به خانه‌ شان رفتم. 

هنگام خروج، در صحن حویلی گرگ پاسبان شان از دل سایه‌ ها بیرون آمد و راه را پیش رویم بست. 

لحظاتی با چشمان درخشانش به من نگریست؛ 

نگاهی که بیشتر شبیه پرسش بود تا تهدید. 

سپس آرام کنار رفت، گویی احترام صاحبخانه را ادا کرده باشد. 

همان دم فهمیدم که حتی گرگ این خانه نیز در سوگ استاد خاموش شده است.

یاد و خاطرات نیکو ترین دوست حیاتم 

استاد عتیق الله بیقرار گرامی و ستوده باد.


شام دوشنبه ۱۷ قوس ۱۴۰۴ خورشیدی 

احمد محمود امپراطور

۱۴۰۴ آذر ۱, شنبه

خاطرات استاد عتیق‌ الله بیقرار رح

 
تصویر استاد عتیق‌ الله بیقرار رح

.
یاد روزگاران شیرین

یاد آن روزگاران شیرین که در وقت خویش نشاطی دارند و در گذر سالیان، به‌ سبب غیبت عزیزان، طعم تلخ و اشکی پنهان می‌گیرند، همچنان در پسِ پردۀ جانم زنده‌ اند و رفت‌ و آمد می‌کنند. 
چهل سال از عمرم گذشته و پدرم، در فراز و نشیب حیاتش، با مردمانی از هر قشر و قوم و اندیشه همنشین بود؛ اما انگشت‌ شمار کسانی بودند که چه در روزگار حضور شان و چه پس از کوچ شان به جانب حق تعالی
 پاک و بی‌ غرض دوستی را نگسستند و به نامردی نسپردند.

امشب چشمم به تصویر استاد عتیق‌الله بیقرار افتاد؛ عکسی که در نخستین روز سنبلهٔ امسال ۱۴۰۴ خورشیدی، هفتاد روز پیش از پروازش به عالم حق، گرفته بودم. 
آن روز، آفتاب تیز می‌تابید. دروازۀ خسته از راه را گشودم؛ استاد طبق عادت همیشگی‌ اش، با هیئتی ساده، صوفیانه و بی‌تکلّف، بر فرشی که در حویلی گسترده بود نشست. 
گفتم:
«استاد، هوا گرم است. 
می‌دانم نوشیدنی سرد دوست ندارید؛ برایتان چای می‌آورم.»
تبسمی زد و گفت:
«امپراطور، رنج بر خود مگیر؛ یک پیاله چای تلخ از دست تو برایم بزرگترین ضیافت است.»

چای را آوردم. جرعه‌ ای نوشید، چشم‌ هایش برق زد و پرسید:
«بسیار گوارا بود… چه انداختی در این چای؟»
گفتم:
«استاد، اخلاص.»
لبخند زد و گفت:
«آری، مزۀ هر چیزی از همان است. ورنه چای همه‌ جا هست؛ این خلوص است که هر جرعه را گوارای جان می‌کند.»

از آن روز، تنها همین تصویر ماند؛ و استاد، سبک‌ بال، به آرامستان حق پیوست و ما نیز در صفِ درازِ منتظران قدم‌ زن شده‌ ایم.

روح استاد عتیق‌الله بیقرار آن مردِ استوارِ قناعت، بلندآوازۀ مناعت، سردارِ عیاری و نمونهٔ جوانمردی با جمیع رفتگان تا روز واپسین، در فردوس اعلی شاد و مأوا گزین باد، و نامش همچنان یادگار و ماندگار.
با مهر و حرمت 
احمد محمود امپراطور 
اول قوس ۱۴۰۳ خورشیدی 
کابل/افغانستان 
#نثر
#خاطرات

مرا می بینی و از کوچه ای عشقت بدر میشی

 

شاعر: احمد محمود امپراطور 

مرا می بینی و از کوچه ای عشقت بدر میشی

به شوخی های فصل نوجوانی همسفر میشی

ز لای پیکی ای سه رنگِ خود تا کی نظر بازی

نکن اینگونه قربانِ تو میگردم نظر میشی

کمی آزادی داری گاهی بیرون میری از خانه

نشو بی پرده از این بیشتر خونین جگر میشی

زمانه پُر خطر مردم حسود و زندگی مشکل

ولی ای عصر هم باشی پریش و در بدر میشی

ز حالِ ما مپرس از حالِ این وادی مشو اگه 

اگر گویم چه میبینم ز هر دو دیده تر میشی

فقط تا داری زیبایی عزیزی نور چشم هستی

کف ات خالی شود بر یار جانی رهگذر میشی

متاعی زندگانی آدم و ناآدم نمی بیند 

تو بر خود داری پول و پیشِ مردم معتبر میشی 

نصيحت میکنم از غصه و تشویش دوری کن 

که میگیری فشار و چربی، بیمار شکر میشی

گرفتار هستم و دل پر بُود از داغِ دلتنگی 

ز احوالِ دلِ محمود روزی با خبر میشی 

-----------------------------

بامداد جمعه ۳۰ عقرب ۱۴۰۴ خورشیدی 

که برابر میشود به ۲۰۲۵/۱۱/۲۱ میلادی 

سرودم 

احمد محمود امپراطور


۱۴۰۴ آبان ۷, چهارشنبه

هزاران سال دیگر عشق بی مضمون نمی ماند

شاعر احمد محمود امپراطور 

 

در این عالم به جز آن خالق بی چون نمی ماند 

دگر هر چیز فانی میشود گردون نمی ماند 

نه شاخ کبر استبداد و نه مظلوم غم دیده 

یکایک از مکافات عمل بیرون نمی ماند 

به چندین بار در آیینه ای عالم خودم دیدم

به زور و زر اگر قارون شوی قارون نمی ماند

به سال و ماه هستی گر تماشا کردی میدانی

که سال و ماه هستی کم شود افزون نمی ماند

قدم فهمیدم نهی در کوچه‌ های عمر ناپایا

به این گردن فرازی قامت موزون نمی ماند 

همه فریاد ها روزی شود الحان داوودی 

دلی بشکستگان و دیده پرخون نمی ماند

بیاید ابرو و باران و برد آلودگی ها را

زمانه درد های مهلک و طاعون نمی ماند 

فروشد در جوانی ناز خود بر قیمت جانان

خزان پیری اید نخره و افسون نمی ماند 

به کار نیک و دست خیر و گفتار نیکو خو کن

به کاخ و کوخ هستی خاله و خاتون نمی ماند

در این گلشن سرای خفته در آتش یقینم شد

ز تیغ مرگ موجودی جهان مصئون نمی ماند

هزاران همچو محمود دیگر شعر و سخن گوید

هزاران سال دیگر عشق بی مضمون نمی ماند 

------------------------------------------

سه شنبه ۱۴۰۴/۸/۶ هجری خورشیدی 

 October 28, 2025 که برابر میشود به

سرودم

احمد محمود امپراطور

#شعر 

#غزل 

#ادبیات 

#فرهنگ 

Meta 

Facebook 

WhatsApp 

LinkedIn 

Google Chrome 

Messenger 

Instagram for Business