با نهایت احترام و ارادت، مراتب سپاس و امتنان خویش را تقدیم میدارم به جناب محترم، فاضل فرزانه و دانشمند ارجمند، حاج عتیقالله بیقرار صاحب، که با بزرگواری تمام و سعهی صدر، امروز وقت گرانبهای خویش را در اختیارم نهادند و نکات نغز و پرباری را دربارهی خویش برایم مرقوم فرمودند.
نوشتهی ایشان مایهی افتخار و بهرهی وافر بود، و این توجه کریمانه را صمیمانه ارج مینهم.
احمد محمود امپراطور
-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-
با کمال احترام و ادب فراوان،
نظر به امر نورِ دیده، دوست ارزشمند و برادرزاده گرامیام، احمد محمود جان، امپراطور دلها، که قرطاسی برایم مهیا نمود و فرمود تا چیزی بنویسم، نمیدانم با این حال آشفته و فکرِ نارسا، در حالی که در فصل خزان و برگریزان زندگی قرار دارم، برای نور بصر از خاطرات عمر فانی و زندگی چه بنویسم.
مرا یارای آن نیست که آنچه در دل دارم، بر روی اوراق این قرطاس سفید بریزم.
به قول حضرت مولانا:
"من گنگِ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"
با این حال، به اقتضای ذوق و سلیقه شخصی و استعداد خدادادی، چند سخنی مینویسم تا یادگاری باشد برای عزیز گرامیام، که همچون نوری در چشم و روشنی در دل، مقام برادرزادهای گرانمایه را دارد.
بندهی حقیر و فقیر، عتیقالله بیقرار، فرزند مرحوم مغفور عبدالمحمد خان، از توابع چهاردهی کابل، یکی از مناطق خوشآب و هوای این دیار، در ۲۷ ثور سال ۱۳۳۲ خورشیدی، مصادف با ماه مبارک رمضان و روز دوشنبه، در قریه گلچین چهاردهی کابل ـ که بعدها به نام «انچی باغبانان» مسمّا گردید ـ دیده به جهان گشودم.
دوران طفولیت خود را در قریهی آباییام تا رسیدن به مرحلهی مراهقه سپری نمودم.
از آنجا که پدر بزرگوارم اهل علم و دانش و دفتر بود و در ولایت کابل در ادارهی احصائیه نفوس مأموریت داشت، مرا در سن هفت سالگی شامل صنف اول لیسه عالی استقلال نمود.
دورهی ابتدایی تعلیم مقدماتی خود را در همان لیسه، در کنار پسر شاه فقید کشور، شهزاده میرویس خان ـ که همصنف بنده بود ـ به پایان رسانیدم.
رفتهرفته، شوق فراگیری علم و تربیت، سراسر وجودم را فرا گرفت و مرا بر آن داشت تا دست به دامن ادبا، فُضلا، شعرا، و اساتید علم و معرفت زنم.
و از خرمن دانش جنابان شان خوشهای چند چیدم، علیالخصوص نشست و برخاستم با حضرت صوفی صاحب غلام نبی عشقری، شایق جمال صاحب، غلام محمد خان وفا، استاد سرآهنگ بابای موسیقی کشور، و همچنین از محضر حضرت قندی آغا صاحب اسیر، معرفت حاصل نمودم.
گاهگاه به منازل شان میرفتم و در حلقهی صحبت هایشان اشتراک میکردم.
دوران ثانوی مکتب را با موفقیت سپری نموده و شامل کار دولتی در وزارت پلان گردیدم.
پس از مدتی مأموریت، از شانس نیک، در رشتهی اقتصاد، بورس دولتی حاصل کرده، عازم کشور آلمان شدم و به ادامهی تحصیل پرداختم.
اما از اثر مریضیای که دامنگیرم شد، پس از یکسال دوباره به وطن برگشتم.
بعد از بهبود صحتم، مجدداً شامل وظیفه در کميته پلانگذاری وزارت پلان گردیدم.
در زمان حکومت کودتایی خلق و پرچم، به مدت شش سال ـ را در مهمانسرای خون و وحشت و شکنجه در پلچرخی سپری نمودم، به جرم ضدیت با انقلاب، در حالیکه نه اهل سیاست بودم و نه مرد پولتیک.
جرم من، زبان گویایم و چشم بینایم بود که نارسایی ها را بازگو میکردم.
کارمندان زندان، همه از زمرهی جاهلان بودند و اصلاً مقام انسان و انسانیت برای شان قدر و قیمتی نداشت.
شبها و روز های زیادی را در بیخوابی و ایستاده ماندن به فرق سر سپری نمودم،
که آن داستان را جداگانه خواهم نگاشت.
پس از رهایی در سال ۱۳۷۱ خورشیدی و در پی جنگهای خانمانسوز، خانه و کاشانهام را از دست دادم و همچون دیگر هموطنان، با خانواده ام راه مهاجرت به کشور پاکستان را در پیش گرفتم.
چند سالی را در آن دیار سپری نمودم و پس از بهبود نسبی اوضاع، به کابل بازگشتم.
رفته رفته، از مسیر کتابت و طی مراحل مختلف مأموریت و مسئولیت، به مراتب اداری دست یافتم.
مدتی در سمت آمر ستاد قضایی ستره محکمه ایفای وظیفه نمودم، سپس بهعنوان رئیس سرمایهگذاری وزارت صنایع خفیفه و مواد غذایی گماشته شدم.
بعدتر مسؤولیت ریاست ناحیه دوازدهم شهر کابل را عهدهدار شدم
و پس از آن، ریاست باغ تاریخی بابر را بر دوش گرفتم.
در واپسین مرحلهی مأموریت، مسؤولیت تصدی سیلوی مرکزی کابل به بنده سپرده شد.
با تغییر نظام جمهوری اسلامی به امارت اسلامی، پس از بیشتر از چهل سال خدمت با عزت و با نامی نیک، از سوی اداره مربوطه به افتخار تقاعد نایل آمدم.
با مهر و ارادت
مخلص و دوستدار وطن و وطندار
حاج عتیق الله بیقرار
بهار ۱۴۰۴ خورشیدی
کابل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر